انسان ارزش را زمانی درک میکند که خطر را به چشم ببیند. او با لمس هر ناممکنی، بیش از پیش به ممکنها دل میبندد. و این به ما یادآوری میکند که غفلت از فرصت ناب زندگی، اشتباهی است که تمام ما، گاهی گرفتار آن میشویم.

مرگ خودخواسته و قانونی
یکی از مفاهیم اصلی که پایان کتاب را نیز غیرقابل پیش بینی کرده، اُتانازی است. اُتانازی به معنای مرگ خودخواسته و قانونی است که برخی از کشورها تنها برای بیماران لاعلاج که در انتهای مسیر درمانی قرار دارند، اجرا میکنند. اما این روند به آسانی انجام نمیگیرد و هنوز از نظر بسیاری از علمای حقوق مورد تأیید نیست. این مطلب جدای از آن است که تمامی ادیان، زندگی آدمی را ارزشمندتر از آن میدانند که به این آسانی رها شود. از نظر ادیان اسلام، مسیحیت و یهودیت انسان باید تا آخرین لحظه برای بودن تلاش کند و ناامید نشود.
ولی در حال حاضر عدهای عقیده دارند که بعضی بیمارهای لاعلاج که تحمل زندگی برایشان ناممکن است، حق آن را دارند که تحت اُتانازی قرار گیرند و از درد رهایی پیدا کنند. نخستین کشوری که این قانون را با شرایطی خاص تصویب کرد، سوییس بود. پس از آن، هلند، بلژیک، استرالیا، برخی ایالات آمریکا و نیوزلند نیز اُتانازی را تصویب کردند.
اُتانازی انواع مختلفی دارد که بحث آن در این نوشته جایی ندارد. اما یک چیز مشخص است، اُتانازی به وضوح میخواهد خودکشی را مسئلهای قانونی جلوه دهد! هرچند که این خودکشی مورد تأیید اطرافیان و علم روز باشد اما همین که شخصی هنوز دارای نعمت زندگی است به این معنا میباشد که هدف ناتمامی در این جهان دارد. کمااینکه داستان نیز به این مطلب اشاره میکند.
اگر ویل زودتر نعمت زندگی را از خود سلب میکرد هیچگاه نمیتوانست به لوییزا برای تبدیل شدن به انسانی بهتر کمک کند. شاید اگر ویل بیش از اینها نعمت زندگی را قدر میدانست، میتوانست به انسانهای بیشتری یاری برساند. نکته این است که هیچ کس نمیتواند برای وجود دیگری روی زمین ارزش گذاری کند؛ حتی خود شخص! تنها کسی که هدف خلقت را میداند خداوند تبارک و تعالی است. اختیار مرگ و زندگی در دست اوست و وظیفه انسان مبارزه است. او نباید ناامید شود، هرچند که سرزمین زندگی فراز و فرودهای نفسگیری را در خود جای داده باشد.

عشق و امیدواری
داستان، از عشق و امیدواری میگوید. از تمام احساسات انسانی که میتوانند شخصی را به سوی نسخه بهتری از خودش راهنمایی کنند. “اگر واقعاً عاشق کسی هستی وظیفه داری کنارش بمانی؟ به او که افسرده است، کمک کنی؟ در بیماری، در سلامت و در هر شرایطی؟”
حقیقت آن است که عشق، شور و شعفی بیپایان نیست. عشق، صبری است که در راهی پر از خار میشکفد و انسان را با خود پیوند میدهد. عشق نه وصال است و نه زمزمههایی که با باد همراه میشوند. عشق رایحه ماندگاری است که با خاطرات پیوند میخورد تا مسیر زندگی را با نوری مثال زدنی روشن کند.
ویل مردی است که خیلی از رازهای زندگی را میداند اما از ارزش واقعی آن ناآگاه است. “تفاوت بین تربیت من و تربیت ویل در این بود که کسی مثل او خودش را شایسته همهچیز میدانست. بهنظر من اگر آدم در شرایط او بزرگ شده باشد، با پدر و مادر ثروتمند، در خانهای بزرگ، مدرسههای درجه یک و رستورانهای گران قیمت، احتمالا این حس را هم دارد که زندگی همیشه بر وفق مراد است…”

حرف از ترس
ویل درباره شرایط خود میگوید: “هیچکس حاضر نیست حرفی در این مورد بشنود. هیچکس نمیخواهد تو از ترست برایش حرف بزنی، یا از دردت، یا اینکه چهقدر میترسی عفونتی پیش بیاید و بمیری. هیچکس نمیخواهد بداند چهقدر بد است که دیگر نمیتوانی با زنی بخوابی، نمیتوانی غذایی که با دستهای خودت پختی، بخوری، هیچوقت نمیتوانی بچه خودت را بغل کنی. هیچکس نمیخواهد بداند وقتی توی این صندلی چرخدار هستم گاهی دچار ترس از فضای بسته میشوم.
وقتی فکرش را میکنم که یک روز دیگر را باید توی این لعنتی سر کنم، فقط دلم میخواهد عین دیوانهها فریاد بکشم.” ویل با شرایطی که دارد نمیتواند نعمتهایی که برایش مانده است را درک کند. او به کم قانع نمیشود و نیمه پر لیوان معنایی برای او ندارد. ویل زنده ماندنش در تصادف، توانایی صحبتش، بینایی و شنواییاش، خانواده و دوستانش، نعمت عشق و هزاران نکته مثبت را نادیده میگیرد. درد جسمی باعث شده تا روح او زخمی شود. این اتفاقی است که تنها برای انسانهای ضعیف رخ میدهد.
لوییزا کلارک: دختری با موهای قهوهای، بیست و شش ساله، بسیار گرم و مهربان و پر حرف است. لوییزا بینهایت شوخ طبع، توانمند و سرزنده میباشد. او به شدت خود را دست کم میگیرد و به علت شرایط سخت زندگیاش تا کنون فرصتی برای استفاده از استعدادهایش نداشته است. لوییزا علاقه خاصی به مد و فشن دارد و لباسهای زیبا و عجیبی به تن میکند.
محل کار لوییزا در ابتدا یک کافه است اما با بسته شدن آن، به استخدام خانواده ترینر در میآید تا از پسر معلول آنها پرستاری کند. در حقیقت وظیفه لو امید بخشی به پسر است تا زندگی، برای او که روی صندلی چرخدار روزگار میگذراند، اندکی قابل تحملتر شود. تلاش لوییزا برای کمک به خانواده خود و وجدان کاریاش او را به فردی تحسین برانگیز تبدیل کرده است.
ویلیام ترینر
ویلیام ترینر: مردی سی و پنج ساله که بسیار باهوش و توانمند است. ویل در گذشته فرد فعالی بوده و زندگی را به شدت دوست داشته اما بعد از تصادفش با یک موتورسیکلت آسیب سختی به ستون مهرههایش وارد میشود. این آسیب باعث میشود تا او برای باقی عمرش گرفتار صندلی چرخدار شود. اتفاقی که او را از تمام فعالیتهایش دور میکند و حتی آلیسیا را نیز که به شدت عاشقش بوده، از او جدا میکند. تمام این مسائل از ویل فردی تلخ، عصبی و ناامید ساخته است که میخواهد زندگی خود را به اتمام برساند.
کامیلا ترینر: مادر ویل و زنی سختگیر است اما به شدت نگران حال فرزند خود میباشد. کامیلا حاضر است هرکاری بکند تا ویل از کشتن خود منصرف شود.
کاترینا کلارک: خواهر کوچکتر لوییزا است که همیشه با او مقایسه میشود. با این که رقابت خاصی میان دو خواهر برقرار است اما هرکدام به شدت از دیگری حمایت میکنند. کاترینا، پسری به نام توماس دارد.
پاتریک: نامزد لوییزا و شخصی است که به سختی به اطراف توجه دارد و تا اندازهای خودخواه به نظر میرسد. او مربی ورزشی است و بینهایت درباره معیارهای سلامتی وسواس گونه عمل میکند.

داستان عشق
کتاب من پیش از تو در سادگی تمام، عشقی زیبا، پرشور، سوزناک و امیدبخش را به تصویر میکشد. نویسنده با تبحر بینظیر خود در نوشتن داستان عشق، خواننده را هیجان زده میکند. روایتی که هرچند تنها پایانش را پیشبینی نکنید اما با تمام وجود آن را دنبال میکنید.
نثر کتاب به شدت ساده و روان است و از توصیف و تفسیرهای بیهوده در آن پرهیز شده است. جوجو مویس به خوبی از زبان شخصیتهای خود با خواننده ارتباط میگیرد. در حقیقت این لوییزا کلارک و شخصیت پردازی بینظیر او است که خواننده را وادار به همزادپنداری میکند.
انتخاب دو شخصیت از دو قشر متفاوت جامعه و حتی کنارهم قرار دادن آنها از این طریق بیشک کلیشهای است. اما کتاب این کلیشه را با پایان بندی بینظیر و انتخاب سرنوشتی متفاوت برای شخصیتهای خود، جبران میکند.
داستان به صورت خطی روایت میشود. این خصوصیتی است که باعث شده تا خوانندگان من پیش از تو با سردرگمی مواجه نشوند و به راحتی بتوانند سیر داستان را دنبال کنند. از طرف دیگر این کتاب مورد پسند کسانی که به دنبال چالش در روند داستان هستند، واقع نمیشود.
رمان من پیش از تو پیچش داستانی خاصی ندارد، بنابراین تعجب نکنید اگر اتفاقات شما را غافلگیر نمیکنند. این کتاب برای لمس احساسات مخاطب نوشته شده، بنابراین بهتر است آن را با قلب خود بخوانید. هرچند که بد نیست ذهن را برای دریافت پیامهای درخشان این کتاب از ارزش زندگی و امید به آن، باز بگذارید.
کتاب من پیش از تو با تمام توجیهات خود، برای رسیدن به پایانش نیازمند اتفاقات بیشتری بود. بهتر بود تا نویسنده برای رهایی از کلیشه، اتفاقات غیرقابل پیشبینی بیشتری را به داستان خود بیفزاید. این مطلب باعث غنای بیشتر اثر میشد. هرچند که نویسنده روایت خود را به نحوی ترتیب داده بود تا داستانی عامه پسند ارائه دهد و در این راه بسیار هم موفق بود، اما کمی خلاقیت میتوانست چاشنی خوبی برای طرفداران حرفهایتر به حساب آید.
0 نظر ثبت شده