زندگی همواره شما را با خود همراه میکند. حتی اگر علاقهای به راه نداشته باشید. اگر قوی باشید، در حرکتید. این حرکت هزاران بار بهتر از آن است که فرار کنید یا شکست بخورید. ( کتاب آنجا که جنگل تمام میشود )

دنیای افسانهها
نویسنده موجود افسانهای و اهریمنی داستانش، آدم برکها را اینگونه تفسیر میکند: “آدم برکها به شکل بزرگترین ترس قربانیشان درمیآیند و سپس حمله کرده آنها را میکشند.” “بدن آدم برکها از وسایلی تشکیل میشد که برای قربانی ارزش داشتند. زمانی که بدن کامل میشد به قربانی حمله میکردند.”
ترس، بزرگترین دشمن آدمی است. سلاحی مرگبار، که ما را از درک مفهوم زندگی باز میدارد. ترس، قاتل تمام تواناییها و ماجراجوییهای ما میشود، اگر آن را مهار نکنیم. انسانها در هر شرایط و برههای از زندگی با ترس دست و پنجه نرم میکنند. ترسیدن سن و سال نمیشناسد و با موقعیت افراد هم کاری ندارد.
نویسنده کتاب آنجا که جنگل تمام میشود از این مفهوم معمول و همهگیر استفاده کرده و آن را بزرگترین دشمن انسان فرض کرده است. او به زیبایی ترس را با شمایل آدم برکها توصیف نموده تا بدانیم، ترس از تمام آنچه برای ما با ارزش است ساخته میشود. در حقیقت هرکسی در زندگی خود گنجهای با ارزشی دارد که او را به اطرافش پیوند میدهد. هیچ کس دلش نمیخواهد گنجش را از دست بدهد. این نخواستن باعث تولد ترس میشود و هراس از دست دادن آنچه انسان دوست میدارد، او را آشفته میکند. اما…
فرار از دست خود
آیا باید مغلوب این حس شد؟ باید از تلاش دست کشید و منتظر از دست رفتن ماند؟ انسانی که با هراس خود میجنگد در حقیقت زندگی را در آغوش کشیده است. بیشک او قهرمان زندگی خود خواهد بود و کسی نمیتواند او را به اهمال کاری متهم کند. نکته مهم دیگر آن است؛ کسی که مبارزه کرده هرگز طعم حسرت را نخواهد چشید. درحالی که آن کس که خود را در بند هراسش گرفتار کرده، همواره در غم ملامت گذشته خواهد ماند.
کسترل و فین نیز اگر مانند اهالی دهکده خود، مغلوب ترسشان از آدم برکها میشدند؛ آنگاه دیگر داستانی برای روایت باقی نمیماند. به عبارتی زندگی را لمس نمیکردند. “فین هم به اندازه کسترل با بقیه اهالی دهکده فرق داشت؛ مثل آنها به زمین نچسبیده بود! مثل آنها از درون نمیپوسید و تاریک و تلخ نمیشد. هر روز خدا آسمان و خورشید را میدید.”
نویسنده کتاب آنجا که جنگل تمام میشود از زبان مادربزرگ کسترل درس زیبایی میدهد: “ترس بد است. این جمله اولین درس ننهجون بود. ترسیدن حتی از مار توی رختخواب یا عنکبوت توی چای هم خطرناکتر است. وقتی میترسی نمیتوانی درست و حسابی نفس بکشی و قلبت هم چنان تاپ تاپ بلندی راه میاندازد که هر جانوری صدایش را میشنود. تازه پوستت هم یخ میزند و نمیتوانی از جایت جم بخوری و همه اینها یعنی راحتتر گیر میافتی و یک لقمه چپ میشوی. نذار بفهمن ترسیدی ترس رو بخوابون توی آب نمک و بعداً برو سراغش.”

سفر به سوی دریا با کتاب آنجا که جنگل تمام میشود
کسترل از جنگل محل زندگیاش فراتر نرفته بود. به همین خاطر دلش میخواست دریا را ببیند و روی ماسههای نرم بغلتد. به عبارتی او میخواست چیزی را تجربه کند که نداشت. انسانها همیشه در آرزوی نداشتههایشان هستند. تلاش برای به دست آوردن نداشتهها زیبا و قابل ستایش است اما نباید فراموش کرد شاید موقعیت فعلی ما نیز آرزوی دیگری باشد. پس در حالی که برای راه خود مبارزه میکنیم بهتر است از لحظههایمان لذت ببریم.
ابتدای داستان به نحوی است که خواننده تصور میکند کسترل از شکار کردن لذت میبرد. در حالی که با پیشرفت داستان متوجه میشود کسترل از شکار کردن خوشش نمیآید، بلکه تنها برای این کار تربیت شده! او میخواهد روزی آزاد شده و از جنگل برود. اینجاست که با واقعیت تلخ زندگی رو به رو میشویم. ما در جبر زیستن گرفتاریم. اما اگر به درستی با آن وفق پیدا کنیم روزی میرسد که شیرینی روزهایمان را دریابیم.
وقتی ننجون به کسترل قول داده بود، هر وقت در دریاچه نمک کمک بخواهد؛ او همان جاست. اما زمانی که کسترل درخواست کمک کرده بود، برای پشتیبانیاش نیامد. اینگونه خود را توجیه کرد: “چیز مهمی بهت یاد دادم، دختر! نمیتونی منتظر باشی دیگران نجاتت بدن! حالا هر چی هم که گفته باشن.”
یاد بگیر تنهایی بجنگی
اصل مهمی که باید هر کسی آن را به ذهن بسپارد. در زندگی روزهای زیادی هستند که انسان به تنهایی باید با اتفاقات سخت و طاقت فرسای آنها رو به رو شود. اگر به اندازه کافی قوی نباشد، به زودی تسلیم شده یا همواره به دیگران متکی خواهد بود. کسانی که شاید آن قدرها هم خیرخواهش نباشند.
مادربزرگ، نفرت کسترل را به جان میخرد تا او را در برابر دشمن بیرونی آموزش داده و محافظت کند. این نکتهای است که گاهی نوجوانان به فراموشی میسپارند. نویسنده در قالب داستان، قصد دارد بگوید: در تربیت به وسیله اشخاص دلسوز ممکن است با موانعی رو به رو شوید. و یا مجبور به انجام کارهایی به ظاهر بیمعنی باشید. اما فراموش نکنید که هر آموزشی مبتنی بر یک تجربه است. پس حتی اگر خارج از دایره فهم شما بود آن را تمرین کنید. زمان، شما را با سود و زیان آن آشنا خواهد کرد.

شکارچی هیولا
کسترل: دختر نوجوان دوازده سالهای که به عنوان یک شکارچی پرورش یافته است. او مانند دختران دیگر به ظاهرش اهمیتی نمیدهد. هر اندازه لباسهایش پاره شوند و یا چکمهاش سوراخ باشد مهم نیست. تنها داراییهای او قاشقی تیز شده، دفترچه مادربزرگ و یک کمان است.
هرچند که او از موجوداتی که شکست میدهد، غنیمتهایی را کلکسیون نگه میدارد. برای کسترل مهم نیست که چند زخم برداشته و یا چقدر اهالی دهکده با او بدرفتاری میکنند؛ هدف او آن است که موجودات عجیب جنگل را از پا درآورده و از خود و دیگران محافظت کند. کسترل از این که به عنوان یک شکارچی آموزش دیده و زندگی سختی داشته راضی نیست. او میخواهد روزی جنگل را ترک کرده و بتواند آزادانه زندگی کند.
پیپیت: راسویی که با کسترل در تمام مبارزاتش همراهی میکند. او مانند حیوان دستآموزی است که دوستانه کسترل را تنها نمیگذارد. پیپیت مورد نفرت مادر کسترل است. اما کسترل نتوانسته دوست کودکی خود را رها کند. بنابراین خارج از خانه، راسو همیشه به گردن کسترل چسبیده است.
فین: پسر نوجوان دوازده سالهای که مانند کسترل در جنگل روزگار میگذراند. بعد از آن که پدر و مادر فین توسط آدمبرکها خورده شدند او در بالای شاخههای درختان زندگی میکند. فین تنها کسی که حقیقتاً دوست کسترل محسوب میشود و به او کمک میکند.
بزرگترین ترس کودکی
ننهجون: مادربزرگ کسترل که او را تحت تعالیم سختی قرار داده و به بزرگترین ترس کودکی او تبدیل میشود. ننهجون به علت علاقه بیش از حد خود به کسترل او را با انواع مختلفی از روشهای آمادگی برای مبارزه آزمایش میکند. در آخر نیز دفترچهای از تجربیات خود را برای نوه جسور خود به یادگار میگذارد.
دامگذار(پدر کسترل): مردی درشت هیکل و ورزیده که در جنگل با گرگها دست و پنجه نرم میکند. مردم به علت شهرتی که او در به دام انداختن گرگها دارد، لقب دامگذار را برایش انتخاب کردهاند. او همیشه کت بزرگ و پهنی بر دوش میاندازد و با وسایل شکارش حرکت میکند. دامگذار به شدت به کسترل علاقه دارد و برای محافظت از او هرکاری میکند. به عبارتی او تنها حامی واقعی کسترل است.
مادر کسترل(جادوگر): زنی که سالها خود را در خانهاش حبس کرده و به علت علاقهای که به جادو دارد توانسته با داشتن دندان افراد، حالات آنها را کنترل کند. او کسی است که بی رحمانه با کسترل برخورد کرده و او را به بهانههای مختلف به دل خطر میفرستد. او در رام کردن گرگها تبحر خاصی دارد و همیشه به وسیله آنها کسترل را در جنگل پیدا میکند.

کتاب آنجا که جنگل تمام میشود با داستانی دَورانی
داستان کتاب آنجا که جنگل تمام میشود در فضای تاریکی روایت میشود که یک حالت دَوَرانی را به تصویر میکشد. با اینکه هیجانات و اتفاقات یکی پس از دیگری خواننده را غافلگیر میکنند اما جنس اتفاقات، به خصوص در ابتدای داستان، شما را از فضای قصه دور نگه میدارد. این مطلب باعث میشود تا داستان بیش از آن که ترسناک جلوه کند، حالتی خیالی به خود بگیرد و نتواند آن طور که باید دلهره به جان خواننده بیندازد.
نقطه قوت نوشته استفاده از توصیفات برای فضاسازی است. نویسنده برخلاف همکاران هم سبک خود، میداند که کجا و چطور و به چه میزان توصیف کند. بنابراین با موفقیت فضاسازی خود را به اتمام میرساند. این درحالی است که خواننده خسته نشده و یا در داستان احساس پراکندگی نمیکند.
نویسنده به جزییات صحنههایی که خلق میکند، میپردازد. او با توصیف هر حرکت و یا حالت صورت این احساس را در شما ایجاد میکند که در حال نقاشی یک پرده و یا دیدن یک فیلم هستید. این مطلب به خواننده اجازه میدهد تا یک تصویر دقیق از اتفاقات را در ذهن ترسیم کند.
شخصیتهایی که مشکل پردازش دارند
پردازش شخصیتها اندکی با مشکل رو به روست. برای درک آنها شما با تضادهایی رو به رو میشوید و شاید تا انتهای داستان، به غیر از کسترل شخص دیگری را به درستی درک نکنید.
پایان داستان کتاب آنجا که جنگل تمام میشود به قدری بر موضوع اصلی تکیه دارد که میتوان گفت قابل تحسین است. در سبک خیالی کتاب، نویسنده به راحتی میتوانست یک پایان قهرمانانه با حرکتی خارقالعاده رقم بزند.اما به وضوح موضوع اصلی را ملاک کار خود قرار داده است.
بعضی اتفاقات در هالهای از ابهام گرفتارند. مثلاً چگونه شده که یک راسو با انسان حرف میزند؟! هرچند که در فضای کتابی تخیلی باشیم، اما برای هر اتفاق ماوراءالطبیعهای نیازمند یک دلیل فرای واقعیت هستیم.
گویا نویسنده فراموش کرده است، که در هر قلمرویی از نوشته ذهن انسان به دنبال علت و معلول میگردد.
0 نظر ثبت شده