غم، کوچک و بزرگ نمیشناسد. در لای لای وجودت نفوذ میکند و تو را به انزوای خود میکشاند.

غم و درد
“بیرون، زن کوتاهی با پالتوی مخملی سیاه کنار خیابان ایستاده بود و بچهای با کلاه پشمی منگوله دار قرمز که تا روی ابرویش میآمد، آستینش را با دست میکشید و گریه میکرد. شاید هم باران روی صورتش پاشیده بود.” صحنهای که نویسنده تصویر کرده است، کنایه از این دارد که هیچ کس نمیتواند غم و درد دیگری را درک کند.
هیچ اشکی نیست که کسی واقعاً آن را ببیند و مفهومش را لمس کند. برای هر صحنه دردناکی یک توجیه قانع کننده وجود دارد و هیچ بی اعتنایی بی منطقی وجود ندارد. اما تمام اینها بیان کننده آن نیست که دردی وجود ندارد.
“حالا اگر یکبار، فقط یکبار، علیرضا یک آبنبات چوبی را که برای خودش نبود میخورد چه میشد؟ چه کسی میفهمید؟ علیرضا دور و برش را نگاه کرد. هیچ کس او را نمیدید. ماشینها ویژژژی میآمدند و میرفتند. ماشین پلیس هم چشمک زد و آمد. علیرضا توی دلش لرزید. فکر کرد پلیسها فهمیدهاند او دزدی میکند. حتماً دوربینهای کوچکی اندازه چشم یک کلاغ سیاه لای درختها کار گذاشته بودند تا ببینند چه کسی آبنبات چوبی را بر میدارد.”
اشتباه کوچک و بزرگ
تفاوت بچهها با بزرگسالان این است که برای آنها اشتباه کوچک و بزرگ معنا ندارد.
قلب و روح پاک آنها خدا را جدا از خود نمیبیند. چه زیبا بود اگر انسان وجدان خود را با گناههای کوچک معاوضه نمیکرد تا روزی فرسنگها با کودکیاش فاصله بگیرد. علیرضا و پدرش در خیابان به یک تصادف وحشتناک برخورد میکنند که قربانیان آن در خیابان رها شده بودند. “علیرضا پرسید: “چرا هیچ کی نیومد اینها رو ببره؟” بابای علیرضا گفت: “آدمها دیگه سرشون شلوغ شده پسر. حوصله دردسر و این چیزها رو ندارن. هیچی وقت ندارن که بخوان به این چیزها فکر کنن.””
آنچه پدر علیرضا به پسرش میگوید واقعیت تلخی است که این روزها جامعه ما با آن دست به گریبان است.
ما به بهانههای مختلف وظایف انسانی خود را زیر پا میگذاریم. در این میان سیاستهای اجتماعی و قوانین خودساختهمان نیز بیتقصیر نیستند. اما حقیقت آن است که فشار زندگی به اندازهای غیرقابل تحمل شده که هیچ کس حتی فرصت فکر کردن به ارزشهای انسانی را پیدا نمیکند. همه برای زنده ماندن میجنگند و در این راه به رباتهایی بیاحساس تبدیل میشوند.

احساسات کودکی
کتاب درباره احساسات کودکی است که پدر و مادرش جدا از هم زندگی میکنند و او میان آنها سرگردان است. خواندن این کتاب بیشتر از کودکان به والدینی توصیه میشود که قصد طلاق و جدایی دارند و در این میان اهمیتی به فرزند خود نمیدهند. احساسات علیرضا، شما را با غم و سرگردانی عمیق و صدمه روحی این کودکان خاص آشنا میکند.
کودکانی که ناخواسته گرفتار سختیها، جداییها و ناکامیهای این دنیا شدهاند. وقتی علیرضا دو نسخه از مادر خودش را در پاساژ میبیند؛ دچار سرگردانی عجیبی میشود و در انتها به این نتیجه میرسد: “به همه امروز فکر کرد. به آن پاساژ… به کفشهای بلوری سیندرلا… همه امروز دروغ بود یا راست؟ به خودش فکر کرد. شاید خودش هم دروغی بود. شاید خودش هم راستکی نبود.
علیرضای دروغی
آن وقت آرزو کرد یک دروغ دیگر از خودش باشد. هنوز توی فروشگاه باشد. یک علیرضای دروغی دیگر برای آن مامان راستکی و یک علیرضای راستکی برای مامان دروغی. همه چیز قاتی شده بود. کسی چه میدانست… شاید هم یک علیرضا هنوز توی پاساژ مانده بود. رو به روی کفشهای بلوری سیندرلا…” اتفاقات زندگی گاهی باعث میشوند که ما از پوسته بیرونی خود جدا شویم. بحران هویتی که به ما میفهماند، جهانی از تغییرات ما را در بر گرفته است.
واکنش هر شخصی در مواجهه با این مطلب متفاوت است. بعضی سعی در فراموشی دارند و بعضی چنان درگیر آن میشوند که در نهایت جهتی را انتخاب میکنند. انسانهای ضعیف نیز صورت مسئله را پاک میکنند. هنر انسان این است که بدون گم شدن در بحرانهای سنگین از آنها بگذرد و درس بگیرد. “هرچه لباس بود پوشید. میخواست با لباسها خودش را بزرگ کند. جلوی آینه ایستاد و به خودش نگاه کرد. هنوز کوچولو مانده بود. هزارتا هم که بیشتر لباس میپوشید، کوچولوییاش نمیرفت.” نویسنده به صراحت میخواهد بگوید، ضربه شخصیتی که توسط پدر و مادر به فرزند وارد میشود؛ چنان عمیق است که هیچ چیز نمیتواند آن را جبران کند.

ماجراهای علیرضا
علیرضا: پسری بازیگوش است که با جدایی پدر و مادرش، هویت اصلی خود را گم میکند. او با افسردگی و احساسات غمناکش دست و پنجه نرم میکند. علیرضا در دنیای تصوراتش به تمام احساساتش شکل داده و آنها را توصیف میکند.
مادر علیرضا: او از پدر علیرضا جدا شده است ولی با تمام خودخواهیاش هنوز مادر علیرضا است. علیرضا با مادر خود به پارک، خرید و جاهای مختلف میرود اما هیچ کدام از اینها بحرانی که برای علیرضا ایجاد شده است را جبران نمیکند.
پدر علیرضا: او از مادر علیرضا جدا شده است ولی با تمام خودخواهیاش هنوز پدر علیرضا است. او علیرضا را به گردش میبرد اما متوجه غم عمیق پسرش نیست و اهمیتی هم نمیدهد.

کتابی برای گروه سنی بالای نه سال
کتاب “آبنبات چوبی آویزان و هویجهای سرگردان” برای گروه سنی بالای نه سال نوشته شده است. کتابی که قرار احساسات کودکی تنها را به تصویر بکشد. اما در فهماندن این مطلب چندان موفق نیست. احساسات به خوبی بیان میشوند ولی مخاطب نمیداند به کدام سمت در حرکت است. سیر داستان به آسانی گم میشود. مانند یک فیلم که صحنههای پراکندهای را نشان میدهد و انتظار دارد بیننده داستان را درک کند.
میتوان در کل گفت که نویسنده قصد داستان گویی ندارد بلکه تنها میخواهد احساسات را در زمانهایی معلوم بازگو کند. این سبک از نوشته برای کودکانی که به دنبال یک داستان با خط مستقیم و ساده هستند قابل درک نیست.
بنابراین ارتباط گرفتن کودکانی که تجربه این احساسات خاص را نداشتهاند و یا به دنبال یک خط داستانی مشخص با پایان منسجم هستند، دور از ذهن به نظر میرسد.
داستانی غم زده برای کودکان
بهتر بود کتاب مخاطبان خود را دقیقتر مشخص میکرد و در تعریف خود به داستانی نبودن فضای کتاب اشاره میکرد. انتخاب داستانی غمانگیز و واقعی در دنیای ادبیات کودک و نوجوان ریسک پذیری بالایی را میطلبد. مخاطبان در این برحه از زندگی نمیتوانند تلخی را پذیرا باشند. هرچند که پایان مشخصی برای کتاب تعریف نشده تا این تلخی طرح ماندگاری در ذهن ایجاد کند. با این وجود بهتر بود به جای رها کردن مخاطب در دنیای سرد و تلخی که هر لحظه با تصویر پراکندهاش او را غافلگیر میکند، پایانی امیدوار کننده، با خط داستانی واضح تصویر میشد.
تصویرگری کتاب مناسب با فضای آن است. صورت بی روح کودک با فصل زمستانی زندگیاش همخوانی دارد.
نگاههای او خالی از هر احساسی است و کاملاً موقعیت او را توضیح میدهد. بهتر است کتاب آبنبات چوبی آویزان و هویجهای سرگردان را بیش از یک اثر داستانی، یک نثر ساده معرفی کنیم که بیان کننده احساسات گروهی از کودکان است. مخاطب باید بداند که قرار نیست با خواندن این کتاب هیچ احساس خوبی پیدا کند!
0 نظر ثبت شده