گرگ و میش (twilight) و سری آن بیشک از بهترین فیلمهای عصر حاضرند. سری رمانهای گرگ و میش که فیلمهایش بر مبنای آنها بنا شده از شاهکارهای نویسندگی محسوب میشوند؛ هرچند فیلمها نتوانسته باشند حق مطلب را ادا کنند. سازندگان اما تلاش قابل تحسینی را به تصویر کشیدهاند که بیننده را ناامید نمیکند. فیلم اول این سری که با نام twilight شناخته میشود اثری است که در نوع خود بدیع جلوه کرده است، حتی عدهای معتقدند تولد ژانر پارانورمال رومنس مدیون این اثر است.

داستان خون آشامها
گرگ و میش علاوه بر رومنس و پارانورمال، سبک دیگری را هم در خود نهفته دارد و آن دیدی فلسفی اخلاقی است. دیدی که از موجودی کهن سرچشمه میگیرد، کسی که پس از صد و نه سال شخصی را مییابد که ارمغانش دلیلی برای زنده بودن اوست. باورش این است که روحی برای ادامه در کالبد ندارد اما انسانی که در زندگیاش ظهور میکند او را از حقیقت اخلاقی و روح نهفتهاش آگاه میسازد. بلا تولد دوبارهای است که ادوارد میتواند مشتاق آن باشد. دختری که جدا از ضعف جسمانیاش روحی قوی را در خود جای داده است با ذهنی که میتواند محافظی در مقابل همه طوفانها باشد و این بازهم تأکیدی است بر اهمیت بیشتر روح از جسم.
فیلم دارای جنبههایی زیبا و عمیق است که اگر از آن صرف نظر کنیم با مطلبی تکان دهنده روبهرو خواهیم شد. ما میدانیم که بر طبق ادیان الهی نوشیدن خون نهی شده و کاری شیطانی تلقی میشود؛ هرچند که فرقهها و نحلهها و قومهایی در زمین این کار را باعث طول عمر بیشتر دانسته و مراسماتی برای این خودپرستی خود برپا میکرده و میکنند.
تاریخچه خون آشامها
موجودی اما به نام خون آشام از ابتدای تاریخ سینما به این صنعت همهگیر وارد شده از دراکولای برام استوکر که بر روی پرده رفت تا فیلم و سریالهای زیادی که تا امروز هم علاقه خود را به این موجود و احوالش حفظ کردهاند. نکته اینجاست که پیش از گرگ و میش خون آشامها تصویری کریه داشتند که هیولایی بیروح با نمایی ترسناک و گاهاً سرگرمکننده را به رخ میکشیدند، اما در گرگ و میش با خون آشامهایی مواجه میشویم که بیشک روح آنها ستودنی است و نمیتوان از تحسین وجنات آنها اجتناب کرد.
چه بسا یک مخاطب نوجوان را تا جایی پیش ببرد که این تابوی خون آشامی برایش درهم شکسته و گاه عادی جلوه کند. حال اینکه این داستان به نفع کیست ، قضاوتها متعدد است اما در زمان تماشای فیلم ، وجود این نکته در خودآگاه انسان میتواند کمکی در تأثیرگذاری این مطلب باشد.
Quileute ها سرخ پوستانی گرگینهاند که با ورود کالنهای رنگ پریده که مشغول شکار در قلمرو آنها هستند پیمانی را با آنها امضا میکنند، این شاید طعنه نهفتهای به ورود سفید پوستان به قلمرو بومیان آمریکا باشد. سرخ پوستانی که با کسی سرجنگ نداشتند اما با ورود سفید پوستان به رزم روی آورده و در نهایت مجبور به صلح شدهاند، با توجه به اینکه نوادگان کلوییتها نیز تا قبل از ورود خون آشامان به قلمرو شان به گرگینه تبدیل نمیشدند.

دقت در شکلگیری شخصیتها
داستان قدرتمندی که پایه این فیلم را میسازد بیشک به تصویر در نیامده است اما میتوان گفت شخصیتسازیهای زیبایی که مدیون بازیگران توانای آن است رنگ قابل قبولی به آن بخشیده است. از همان ابتدا ترک مادرش توسط بلا برای شادی و راحتی او با اینکه میداند به منطقه فورکس علاقهای ندارد نشان از فداکاری محض او برای کسانی است که دوستشان دارد.
کم حرفی و سوال و جوابهای روتین و همراه تردید پدر و دختر که کمحرفی و درونگرایی هر دو و شباهتشان را به رخ میکشد و دست و پا چلفتی بودن بلا که در صحنههای زیادی از افتادن سیب در غذاخوری مدرسه که ادوارد آن را میگیرد تا سر خوردنش در جلوی خانه وقتی زمین یخ بسته است و یا حتی سکندری خوردنهایش وقتی ادوارد او را به بالای جنگل میبرد تا هویتش را آشکار کند.
همه دقتهای فیلم را برای شکل گیری شخصیتها یاد آوری میکند. هرچند این روایت برای شخصیت ادوارد به اندازه بلا قوی نیست، ویژگیهای ماوراطبیعه جای پردازش بیشتری دارند که برخلاف کتاب، فیلم به آنها بیتوجه است ، اگر کسی کتاب را نخوانده باشد نمیتواند به عمق توانایی ادوارد به خصوص در زمینه خواندن ذهن دیگران و شنیدن صدایشان حتی از فاصلههای دور پی ببرد.
حفرههای داستان
مثلا در صحنه درگیری بلا با مزاحمان خیابانی میشد این توانایی ادوارد را به رخ کشید، هرچند از هیجان دقایق بعدی فیلم کاسته میشد اما میتوانستند با جلوهای از ذهن پر سر و صدای ادوارد بیننده را بیشتر با دنیای او آشنا کنند. نکته دیگری که میتوان بازهم آن را به پردازش مبهم خونآشامهای داستان مربوط دانست زمانی است که بلا در اواخر داستان تحت محافظت آلیس و جاسپر هتل را ترک میکند بیآنکه آن دو همان لحظه متوجه خروج او شوند!.
غیر از اینکه احساسات خونآشامها اعم از شنوایی و بویایی و بینایی قویتر است و سریعتر هستند. آلیس میتواند آینده را ببیند و این آینده با تغییر تصمیمات هم باز در ذهن او قابل نفوذ است، با لحاظ این نکته که ما بر طبق کتاب میدانیم آلیس ذهنش بر پیش بینی آینده نزدیکانش به خصوص بلا که در اینجا حکم محافظ او را دارد متمرکز است، پس چگونه نتوانسته متوجه خروج او شود.
توانایی جاسپر نیز اگر تنها بیننده گرگ و میش باشید به آن پی نبردهاید اما خواننده این اثر میداند که جاسپر احساسات افراد اطراف را کنترل میکند. مثلا حس اضطراب آنها را فهمیده و به آرام شدنشان کمک میکند. بلا با حس نگرانی و اضطراب شدیدی از دزدیده شدن مادرش توسط جیمز راهی سالن باله می شود، چگونه جاسپر نتوانسته احساس او را درک کند و زنگ خطری برای این عمل بی محابا روشن کند؟!

خون آشامی که نمیخواهد خون آشام باشد
بلا سوآن : دختری هفده ساله ، درونگرا، فداکار، با ذهنی قوی که خود از آن بیاطلاع است و اعتماد به نفسی ضعیف که از ضعف جسمانی او نشأت میگیرد. او راز نگهدار خوبی است که حتی در بدترین شرایط هم قابل اعتماد میماند. احساسات او عمیق و همیشگی است شاید شخصیت او به نوجوانان هم سن و سالش شباهتی نداشته باشد اما سرنوشتش به موجودی کهن گره خورده که این میتواند توجیه خوبی برای خصوصیاتش باشد.
بلا دختر کنجکاوی نیست اما در مواجهه با پدیدهای غیر طبیعی از لاک خود بیرون میآید. هوش و ریزبینی او به کارش میآیند تا بتواند معمای موجودی نو ظهور در زندگی خود را حل کند، و انسانیت ادوارد که حتی از موجوداتی که در واقعیت انساناند پیشی گرفته است. او را در عشقی عمیق به این موجود جا میگذارد تا جایی که حتی حاضر است برای بودن با او انسان درونش را قربانی کند.
آنفلونزای اسپانیایی
ادوارد کالن : پسری هفده ساله که در کشاکش آنفلونزای اسپانیایی در 1918 توسط پزشک خون آشامی به نام کارلیسل کالن، به خواهش مادرش که خواسته او را از مرگ نجات دهد به خون آشام تبدیل میشود. ادوارد خواهان این زندگی نبوده و از موجودیت خود بیزار است. او بر طبق تعالیم کارلیسل از خون انسان حذر کرده و با خون حیوانات زندگی میکند اما این باعث نمیشود که او بزرگ ترین سرزنش گر خود نباشد و هویت هیولایی خود را انکار کند.
او توانایی خواندن ذهن اطرافیان را دارد. به همین خاطر با ذهن پر سر و صدای خود دوران عجیبی را گذرانده اما با دختری مواجه میشود که سپر ذهنیاش مانع از آن است که متوجه شود در افکار او چه میگذرد. ادوارد کنجکاو است که بداند چه در سر آن دختر که خون شیرینش او را به سمت خود جذب میکند میگذرد. دختری که خواهر آینده نگرش آلیس ورود او را به زندگی ادوارد پیشبینی کرده، ولی او نمیخواهد انسان دیگری به خصوص دختری که عاشقش شده را به بدسگالی خود دچار کند پس سعی میکند با حسش مبارزه کند اما ناموفق و تسلیم میشود. تنها میتواند به این امیدوار باشد که بلا از اصرار بر تبدیل شدن به یک خون آشام صرف نظر کند .

دبوسی بهترین فرد برای آهنگسازی فیلم
صحنههای باور نکردنی و جلوههای ویژه زیبایی که کاملا با فضای فیلم مرتبطاند. انتخاب فورکس به عنوان یک شهر بارانی با جنگل های کاج که بیشتر روزهای سال بارانی است بهترین لوکیشن برای فیلمبرداری معما و احساسات عمیق نهفته در داستان است. جایی که کم نور تر از آن است که خون آشام ها از افشای هویت خود ترسی داشته باشند .
موسیقی فوق العادهای که در سری فیلم های گرگ و میش مشاهده می کنیم، در این فیلم شروع بی نظیری دارد. شروعی که با آهنگ Bella’s Lullaby به عالی ترین درجه خود می رسد. نوایی که در گام سل ماژور ساخته شده و آگاهانه می داند که این گام برای بیان احساسات عمیق و آرامشی که از اعتماد سرچشمه گرفته است استفاده می شود؛ تشکر از این حس صادق و وفادار که بیانگر هر دو شخصیت قصه است.
انتخاب بد بازیگران
انتخاب دبوسی به عنوان آهنگسازی که نوایش در اتاق ادوارد می پیچد؛ با لحاظ پیچیدگی های اثرهای دبوسی و زمان زیستش که با شخصیت ادوارد هم عصر است همه ریزبینیهایی است که به جذاب شدن گرگ و میش کمک کردهاند. موسیقیهای متن متناسب با موقعیتها و بسیار سنجیده عمل کردهاند و چه بسا نیمی از تأثیر فیلم مدیون این سنجیدگی و عملکرد ماهرانه است .
نکتهای که میتوان در انتخاب بازیگران آن را سهلانگاری تلقی کرد یا با ملاحظات خاص، انتخاب یک سیاه پوست برای شخصیت لورنت است. لورنت یک خون آشام است که خون انسان مینوشد و طبیعتاً انتظار میرود این شخصیت با رنگ پوستی سفید و یخی و چشمانی بیحالت جلوه کند. بازی بازیگر مورد ایراد نیست بلکه او در جای اشتباهی به کار گرفته شده است، زیرا با تعریف ما از موجودی که در داستان خلق و بیان شده، متفاوت است .
0 نظر ثبت شده