توگو فیلم زیبایی است که از هر نظر، رضایت تماشاگرانش را به دست میآورد. فیلمنامه این اثر که براساس یک داستان واقعی نوشته شده، شاید در آغاز کمی لنگ بزند؛ ولی در ادامه، آنقدر خوب عمل میکند که دیدن واکنش شخصیتها در رویارویی با پیشآمدهای مختلف، برای بیننده به تجربهای فوقالعاده تبدیل میشود.

نبرد با دنیای وحش
نشان دادن رابطه عاطفی سگها و صاحبانشان بر پرده نقرهای اتّفاق تازهای نیست. با مرور تاریخ ۱۲۰ ساله سینما، به آثار قدیمی و بعضا صامتی برمیخوریم که در آنها عشق سگ و انسان امری مهمّ و حتّی ژرفاندیشانه است. برای مثال، میتوان زندگی سگی (چارلی چاپلین) و امبرتودی (ویتوریو دسیکا) را نام برد. در هر دو این فیلمها، سگ بهعنوان حیوانی مانند حیوانات دیگر شناخته نمیشود، بلکه وجههای انسانی دارد و یاور همیشگی صاحب فقیر و مستاصل خویش است.
امّا توگو نگاه دیگری به رابطه انسان و سگ دارد. این فیلم، قصد ارایه ارتباطی مبتنیبر نگرشی اجتماعی را ندارد و سخن کارگردان در آن، چیز دیگری است. در واقع فیلم توگو میخواهد ارتباطی صمیمانه و عاطفی را فارغ از مسایلی همچون مسایل اجتماعی، بهطور گیرا و موثّری نمایش دهد. این تاثیرگذاری را بهخصوص در پایان فیلم میتوان مشاهده کرد. زمانیکه شخصیت لئونارد سپالا (صاحب توگو) در سکانس آخر، سگ جانسپرده خود را به یاد میآورد و غم عظیمی در قلبش رخنه میکند.
میشود محتوای اثر را از منظر دیگری نیز مورد بررسی قرار داد: این امکان وجود دارد که شخصیت توگو نماد فرزند نداشته صاحبانش (سپالا و همسرش) باشد. ولی او با بچّههای دیگر متفاوت است. زیرا علاوه بر اینکه یک سگ هاسکی است، سرراهی هم محسوب میشود.
بنابراین خیلی طول میکشد تا لئونارد، این سگ دوستداشتنی را به فرزندخواندگی بپذیرد. با این حال، سرانجام توگو موفّق میشود دل صاحبش را به دست آورد. بهطوری که علاقه و محبّت فراوانی بین آن دو شکل میگیرد و پیوند عمیقی میانشان برقرار میگردد.
براساس سخنانی که گفته شد، شاید پیام اصلی فیلم این باشد: پدیده متعالی و گرانبهایی که عشق نامیده میشود، فراتر از برقراری رابطه میان دو یا چند انسان است. احتمالش هست که عشق میان انسان و حیوان، جلوههای والاتری از این احساس ارزشمند را دربر بگیرد.

حیواناتی که شخصیت دوم فیلم شدند
تعداد فیلمهایی که در هر سال، با مضمون رابطه متقابل انسانها و حیوانات ساخته میشوند کم نیست. ساخت این دسته از فیلمها، بهویژه در چند سال اخیر بیشتر از قبل شده است. در تمام این آثار، حیوانات یا در جایگاه شخصیت اول فیلم قرار گرفتهاند و یا بهعنوان شخصیتهای فرعی، نقش همدم و گاهی یاریدهنده انسانها را دارند.
امّا همه این فیلمها از نظر کیفی یکسان نیستند. بعضی از آنها مثل دولیتل کمارزش و ضعیفند؛ و برخی مانند آوای وحش خیرهکننده و به یادماندنی هستند. در این میان، توگو اثری خوشساخت و دلپذیر است که با ارایه داستانی جذّاب، در سرگرم کردن تماشاگر به توفیق بسیاری دست مییابد.
دو روایت به فاصله ده سال
داستان فیلم که بهصورت غیرخطّی روایت میشود، دو ماجرای مختلف را (با فاصله زمانی تقریبا ده سال) به شکل همعرض با هم جلو میبرد. در بعضی از سکانسها، کارگردان ازطریق زیرنویس زمان وقوع اتّفاقات را مشخّص میکند؛ اینگونه، مانع از سردرگم شدن بیننده میگردد. امّا در بعضی از سکانسها، تشخیص زمان فیلم را برعهده خود مخاطب میگذارد که البته کار سختی هم نیست.
مثلا وقتیکه لئونارد، توگو و گروه سگها در حال عبور از رودخانه یخی هستند، ما میفهمیم که اتّفاقات فیلم در زمان حال رخ میدهد. ولی هنگامی که تولگی توگو و خرابکاریهایش (مثل برهم زدن نظم سگها) را میبینیم، درمییابیم که در حال مشاهده زمان گذشته هستیم.
دستکاری در زمان روایت (که ساختار سهپردهای داستان را به هم میریزد) توگو را از فیلمهای مشابهش متمایز کرده است. آثار اینچنینی که اغلب مخاطبانشان کودکان هستند، همیشه ساختمان روایتی ساده و کلاسیکی دارند. امّا در اینجا، جسارت و بیپروایی کارگردان باعث شده که با اثر متفاوتی روبهرو شویم؛ و این مسلّما یکی از نقاط قوّت فیلم محسوب میشود.

توگو و سپالا
شخصیتهای فیلم توگو، بهطور کلّی از پرداخت مناسبی برخوردار هستند. بهخصوص توگو و سپالا که احساس دلبستگی آنها بهخوبی در فیلم جا افتاده است. چنانکه شکسته شدن پای توگو و ناراحتی لئونارد از این مسئله، بیننده را غمگین میکند و حتّی میتواند او را به گریه بیاندازد. چرا اینقدر ارتباط آنها درست و تاثیرگذار از کار درآمده است؟ برای پاسخ به این سوال، ابتدا باید کمی بیشتر در شخصیتها دقیق شویم:
1- لئونارد سپالا: او سورتمهسواری باتجربه و قابل است که از هیچچیز ترس ندارد و به قول همکارش (به مرگ نارو میزند). بهعلاوه، شجاعت و مصمّم بودنش در انجام مسئولیتها همیشه همکارانش را انگشت به دهان کرده و خانوادهاش را سرافراز میکند.
۲- توگو: سگی ریزاندام و از نژاد هاسکی که کاملترین شخصیت فیلم به شمار میرود. چونکه زندگی او از تولّد تا مرگش به ما نشان داده میشود. شجاعت و لیاقت او کمتر از صاحبش نیست و ما این ویژگیها را از همان کودکی در او مشاهده میکنیم. او در حالیکه هنوز تولهای بیش نیست، با نشان دادن قابلیتهایش به سپالا کاری میکند که سردستگی سگهای سورتمه را به وی واگذار کند.
داستان یک رهبر
حال توگو و لئونارد را در نظر بگیرید که در کنار هم، سفری خطرناک و مرگآفرین را شروع میکنند تا جان بچّههای مبتلا به دیفتری را نجات دهند؛ و در همان آغاز عزیمتشان به دل خطر، پای توگو که رهبری سگها را برعهده دارد مجروح میشود. رخدادی که لئونارد را بیش از پیش غمگین و پریشانحال میکند.
این اتّفاق، مطمئنا تماشاگر را میآزارد امّا او را پس نمیزند. زیرا توگو همچنان با قدرت به مسیرش ادامه میدهد و تا وقتیکه به مقصد نرسیده از حرکت بازنمیایستد. استواری توگو در برابر مصایب سفر و وفاداریاش به صاحب یا بهعبارتی پدر معنوی خود، بسیار تکاندهندهاند؛ و عواملی هستند که ارتباط عاطفی دو شخصیت اصلی را، هرچه بیشتر برای مخاطب تاثیرگذار میکنند.

فرم ایده تکراری را نجات داد
توگو از نظر فنّی هم بسیار عالی عمل میکند. قاببندیهای درست در فیلمبرداری، جلوههای ویژه واقعگرایانه، نورپردازی خیلی خوب و… همگی سبب شدهاند که فیلم توگو با وجود ایده تکراریاش، برای بینندگان اثری مفرّح و لذّتبخش باشد. بالاتر از همه اینها، بازی فوقالعاده ویلم دفو است که بزرگترین نقطه قوّت فیلم محسوب میشود. او که پیش از این، در آثار زیادی قدرت بازیگریاش را به رخ همگان کشیده بود، با حضور در این فیلم نیز طرفدارانش را به وجد میآورد.
اگر بخواهم ظرافتها و زیباییهای فیلم در زمینه فنّی را کاملا شرح دهم، بهطبع باید نوشتهام را طولانیتر کنم که مطالعه آن از حوصله خوانندگان محترم خارج است. پس به گفتن همین نکته بسنده میکنم که کارگردان، تمهید جالبی را در رنگآمیزی صحنههای مختلف اثر به کار میگیرد. او در محیطهای بسته مانند داخل خانه، از رنگ زرد استفاده میکند ولی در محیطهای باز رنگ آبی را جایگزین آن مینماید؛ و اینگونه، گرمای داخل خانه و سرمای استخوانسوز بیرون برای ما ملموستر میشود.
0 نظر ثبت شده