گرگ و میش (twilight) و سری آن بی شک از بهترین فیلمهای عصر حاضرند. سری رمانهای گرگ و میش که فیلمهایش بر مبنای آنها بنا شده از شاهکارهای نویسندگی محسوب میشوند، هرچند فیلمها نتوانسته باشند حق مطلب را ادا کنند اما تلاش قابل تحسینی را به تصویر کشیدهاند که بیننده را ناامید نمیکند. ماه نو بیشتر از دیگر فیلمهای گرگ و میش قلب شما را لمس میکند و شاید تنها فیلمی از این سری باشد که بتواند مخاطب را با اشکهایش شوکه کند.

امید مایه اصلی ماه نو
شاید بتوان گفت که امید مایه اصلی ماه نو است. مانند قسمتی از حرفهای کارلیسل زمانی که زخم بلا را پانسمان میکند، متأسفانه این سخنان با وجود آنکه در کتاب نوشتهای مهماند در فیلم بیان نمیشوند: (با وجود چهارصد سال زندگی و زیر سوال بردن باورهای زیادی، من هنوز به خدا ایمان دارم. میدانم که اگر خوب باشم حتی برای موجودات نفرین شدهای مانند ما، امیدی هست. هرچند که دیگران با حرف من مخالف باشند. ادوارد به خدا ایمان دارد، اما فکر میکند بهشت و جهنم برای انسانهاست و ما موجودات بیروحی هستیم که تا ابد نفرین شده میمانیم.)
اینکه جاودانگی در این دنیا پوچی را به همراه داشته باشد طبیعی است. اینکه سرنوشتت معدوم باشد ناراحت کننده است اما تنفسِ امید در این میان ناجی توست، در سختترین حال به بهترینها چنگ زدن هنر میخواهد و حقیقت این است که چگونه زندگی کردن مهمتر از ماهیت تو یا تعداد سالهای زندگی تو است. پیامی که یادآوری هر روزه آن هم برای انسانِ امروز خالی از لطف نیست.
خاندان خون آشامها
انتهای فیلم میبینیم که مردم در ایتالیا جشنوارهای برپا کرده و روز اخراج خون آشامها از شهر خود را به صورت نمادین جشن میگیرند و بیخبر از آناند که در حقیقت قویترین خاندان خون آشامی که حکومت و قانون گذاری دنیای خود را به عهده دارد در زیر ستونهای شهرشان زندگی کرده و از خون آنها تغذیه میکنند. شاید این طعنه سیاسی اجتماعی بزرگی باشد.
مردم فکر میکنند در خیلی از موارد پیروز شدهاند و توانستهاند قوانین زیادی را اصلاح کنند و به خواستههای خود جامه عمل بپوشانند، ولی از حقیقت حکومتی که بر آنها مسلط است بیخبرند و نمیدانند آنکه خونشان را میمکد همان است که هر سال سالروز مرگش را جشن میگیرند!

داستان جداییها
وجود کتاب رومئو و ژولیت از ابتدا روی تخت بلا خبر از آن دارد که باید منتظر جدایی دردناکی باشیم. عناصر اساطیری یکی پس از دیگری ظهور میکنند و حس بودن در فضای آثار شکسپیر بیش از پیش قابل لمس است، این تفاوتی است که ماه نو را از دیگر فیلمهای فیلمهای گرگ و میش جدا میکند.
بلا را در طی فیلم میبینیم که در تنهایی خود با آلیس صحبت میکند، اگر مخاطبی باشید که خاطرهای از فیلم قبلی ندارد و کتاب را نخواندهاید متوجه نخواهید شد که بلا و آلیس دوست نزدیک هستند. آلیس تنها کسی است که به واسطه موهبت خود میتواند از راه دور هم شاهد احوال بلا باشد. صحنهای که لورنت به بلا در جنگل حمله میکند، تأمل او جای پرسش دارد! حالت حملهای که او به خود میگیرد، مانند این است که به تماشاگر بگوید قرار نیست اتفاق بدی برای بلا بیفتد!.
بلا و دوستان
توانایی خاص فیلیکس یا دیمیتری غیر از جین و ارو در درگیریهایی که برای امتحان حفاظ بلا در مقابل ولتوری اتفاق میافتد مشخص نیست و مخاطب نمیتواند به وضوح آنها را تشخیص دهد. منشأ تصوراتی که بلا از ادوارد دارد هیچگاه مشخص نمیشود! در حقیقت چیزی که بلا را به زندگی دوباره تشویق کرد آنها بودند، اما آیا آنها هم منشأ ماوراء الطبیعه داشتند و یا تنها توهمات یک فرد رها شده بودند؟ این پرسشی است که در ذهن بینندگان ماه نو همچنان باقی است.
خلاصه کوچکی از زندگی کارلیسل در کتاب از زبان خودش تعریف میشود، مسلماً پرداخت به شخصیت زیبایی مانند او و به تصویر کشیدن اندکی از زندگی چهارصد سالهاش میتوانست جذابیت فیلم را دو چندان کند.

خورشید روشنی بخش
بلا سوآن : دختری که حالا هجده ساله شده او همچنان درونگرا، فداکار، با ذهنی قوی است و اعتماد به نفسی ضعیف دارد که از ضعف جسمانی او نشأت میگیرد. او راز نگهدار خوبی است که حتی در بدترین شرایط هم قابل اعتماد میماند. او با رفتن ادوارد از محافظهکاری همیشگی خود فاصله گرفته و حالا ریسک پذیرتر به نظر میآید. او در عشق عمیق خود به ادوارد وفادار است تا جایی که حتی حاضر است برای بودن با او انسان درونش را قربانی کند.
ادوارد کالن : پسری هفده ساله که در کشاکش آنفلونزای اسپانیایی در 1918 توسط پزشک خون آشامی به نام کارلیسل کالن، به خواهش مادرش که خواسته او را از مرگ نجات دهد، به خون آشام تبدیل میشود. ادوارد خواهان این زندگی نبوده و از موجودیت خود بیزار است. او بر طبق تعالیم کارلیسل از خون انسان حذر کرده و با خون حیوانات زندگی میکند، اما این باعث نمیشود که او بزرگترین سرزنشگر خود نباشد و هویت هیولایی خود را انکار کند.
خواندن ذهن
او توانایی خواندن ذهن اطرافیان را دارد. به همین خاطر با ذهن پر سر و صدای خود دوران عجیبی را گذرانده، هرچند که عشق خود را در ذهن ساکت بلا یافته است. او نمیتواند زندگی را بدون بلا تصور کند اما برای محافظت از دختری که دوستش دارد، از فورکس میرود و حفرهای در قلب بلا به جای میگذارد.
جیکوب بلک : شخصیتی برونگرا، مهربان، شجاع، قوی و اندکی لجباز و کلهشق که دوست و محافظ قدرتمندی برای بلا است. جیکوب گرگینه نوجوانی است که درحال تمرین بر روی تواناییهای خود است، او به خردمندی ادوارد نیست اما گرمای وجودش خورشید روشنی برای کسانی است که دوستشان دارد.

گریمهایی بر مبنای اساطیر
گریمهای ماه نو با گرگ و میش متفاوت است و کاملا با حالت اساطیری داستان تطابق دارد. جلوههای ویژه آن عالی است و توانسته تصویر قابل قبولی از جنگها یا گرگینههای غول پیکر ارائه کند. ظاهر خونآشامهای باستانی به دقت طراحی شده و پوست کاغذی آنها دقیقا با تعاریف کتاب تطابق دارد .
شاهکار الکساندر دسپلات در آهنگسازی ماه نو در هر صحنه به حدی احساسات را تحت تأثیر قرار میدهد که اگر فیلم را بدون آنها تماشا کنید قطعا از لمس روح قصه جا خواهید ماند. موسیقی هر صحنه و هر شخص به قدری با آنها متناسب است که اگر چشمها را ببندید، و تنها به رقص نتها گوش سپارید به راحتی میتوانید موقعیت یا شخص مربوط به آن لحظه را در ذهنتان یادآوری کنید. الکساندر دسپلات همچنین سازنده موسیقی سریال بینظیر پنی دردفول است که سبکی بیشباهت به ماه نو ندارد، زیبایی و هماهنگی کار او را در آن سریال نیز به راحتی میتوانید درک کنید.
رومئو و ژولیت
برای مثال قطعهای که رومئو و ژولیت نام دارد در گام سی بمل ماژور ساخته شده است. این گام بیانگر انتظار برای سرنوشتی بهتر است، به وضوح میخواهد به بیننده بگوید هرچند عشقی حماسی را شاهد است اما سرنوشت غمگینی چون عشق رومئو و ژولیت تکرار نخواهد شد. این قدرت آهنگساز است که بیآنکه تکلم کند با نتهایش داستان را به جان شنونده بنشاند و طرحی همیشگی در روح او به یادگار گذارد.
ضعفی که شاید مشهود است، عوض شدن بازیگر کاراکتر ویکتوریا است. ویکتوریا به عنوان دشمنی که ادوارد و بلا باید با او رو به رو شوند نقش مهمی به حساب میآید و عوض شدن بازیگر آن به هر دلیلی، ضربه بر پیکره آنچه بر پرده به نمایش در میآید، خواهد بود.
0 نظر ثبت شده