گرگ و میش (twilight) و سری آن بیشک از بهترین فیلمهای عصر حاضرند. سری رمانهای گرگ و میش که فیلمهایش بر مبنای آن بنا شده از شاهکارهای نویسندگی محسوب میشوند، هر چند فیلمها نتوانسته باشند حق مطلب را ادا کنند امّا تلاش قابل تحسینی را به تصویر کشیدهاند که بیننده را ناامید نمیکند.
بعضیها عاشقانه میجنگند و بعضی دیگر به خاطر عشق؛ خسوف داستان انتخابی است که پایههایش محکمتر میشود.

فلسفه در میان گرگها
گرگ و میش علاوه بر رومنس و پارانورمال، سبک دیگری را هم در خود نهفته دارد و آن دیدی فلسفی اخلاقی است. دیدی که از موجودی کهن سرچشمه میگیرد، کسی که پس از 109 سال شخصی را مییابد که ارمغان وجودی وی دلیلی برای زنده بودن اوست. وی باورش بر این است که روحی برای ادامه در کالبد ندارد امّا انسانی که در زندگیاش ظهور میکند او را از حقیقت اخلاقی و روح نهفتهاش آگاه میسازد.
بلا تولّد دوبارهای است که ادوارد میتواند مشتاق آن باشد. دختری که جدای از ضعف جسمانیاش، روحی قوی را در خود جای داده است؛ با ذهنی که میتواند محافظی در مقابل همه طوفانها باشد و این امر باز هم بر اهمیّت بیشتر روح در مقابل جسم تأکید میورزد.
اخلاقیات پایه اصلی گرگ و میش
اخلاقیات، پایه اصلی گرگ و میش را میسازند؛ بنابراین نباید از ادوارد جزء عشقی اساطیری انتظار دیگری داشته باشیم. او حتّی از رابطه جیکوب با بلا نگران نیست و به بلا باور دارد و زیبایی این اعتماد تا جایی شعله میکشد که ادوارد به جیکوب میگوید حتّی از او خوشش میآید و این خوبی بیش از حد ادوارد است که جیکوب را به زانو درمیآورد. حقیقت این است که این عشق بلا نیست که مورد احترام اوست؛ بلکه شخصیّت ادوارد باعث میشود به این نتیجه برسد که هیچگاه به پای موجود اصیلی چون ادوارد نخواهد رسید.
خسوف بر مفهوم اصلی عشق و مبارزه در راه آن بنا شده و شاید توضیح واضح آن را بتوان از رسم نشانهگذاری گرگها فهمید. وقتی گرگها نشانهگذاری میکنند دیگر این جاذبه نیست که آنها را بر زمین نگه میدارد بلکه شخص نشانهگذاری شده است که مرکز جهان میشود؛ این توضیح به طور کامل ما را با عشق مدّنظر نویسنده آشنا میکند. همچنین این زیبایی ذهن نویسنده را میرساند که در هیاهوی جهان امروز میتواند چنین احساس پاکی را شرح دهد و خواننده یا بیننده را به آن جذب کند.

مثلث عشقی
داستان ماه نو به گونهای است که میبینیم بلا به صورت پُل که یکی از گرگهای جوان است ضربه میزند امّا اتفاقی نمیافتد؛ در حالی که در خسوف وقتی به صورت جیکوب ضربه میزند به دلیل گرگینه بودن او دستش آسیب میبیند! در کتاب ماه نو صحنهای از ضربه زدن بلا به پُل نیست؛ بنابراین این اشتباه فاحش از سازندگان فیلم است که به این نکته توجه نکردهاند! اگر بنابر ضرب دیدن باشد در ماه نو نیز دست بلا باید رگ به رگ میشد.
روند فیلم به سبب داستان داغ مثلث عشقیای که دارد، بیننده همواره در این فکر است که بلا در حال انتخاب میان ادوارد و جیکوب است؛ در صورتی که در کتاب اینگونه نیست.
بلا عاشق ادوارد است و به علّت آنکه نمیخواهد جیکوب آسیب ببیند ملاحظه او را میکند که این احساس دوستی و ملاحظه را بلا نسبت به خیلی از اطرافیان خود دارد. او دختری است که نمیتواند ناراحتی دیگران را تحمّل کند و برای دوستانش ارزش قائل است. بنابراین نمیتواند مراعات جیکوب را نکند، امّا این احساس تا عشق، راه زیادی دارد و اصلاً قابل قیاس با احساس او نسبت به ادوارد نیست.
جنگ دو قبیله
قصد پنهان ولتوری در این داستان بیان میشود با اینکه آنها برای نابودی لشکر تازه متولّدها آمده بودند امّا خود را درگیر نکردند به امید آن که کالنها شکست بخورند، امّا زمانی که کالنها پیروز شدند و به تازه متولّد نوجوانی که در جنگ بود رحم کردند. گروه منتخب ولتوری به رهبری جین آمدند و به دلیل نامعلومی نوجوان را کشتند.
شاید به دلیل اجرا کردن قانون و شاید هم به علّت یادآوری قدرت خود به کالنها و ایجاد فشار برای تبدیل کردن بلا؛ با این همه هیچکدام از این علل به اندازه کافی برای توجیه این صحنه خوب به نظر نمیرسد.
جنگ به بلا آموخت که برای محافظت از خود و دیگران باید قوی بود و او در آخر فیلم به وضوح میگوید که طالب این قدرت است و از زندگی نرمال و عادی خود دلخوشی ندارد. بنابراین مخاطب متوجه جنبه حفاظت طلبانه بلا میشود و گویا او هم با تصمیم بلا موافقت میکند.

بلا سوآن دختری وفادار به عشق
بلا سوآن: دختری که حالا هجده ساله شده است. او همچنان درونگرا، فداکار، با ذهنی قوی است و اعتماد به نفسی ضعیف دارد که از ضعف جسمانی او نشأت میگیرد. او رازنگهدار خوبی است که حتّی در بدترین شرایط هم قابل اعتماد میماند. حالا او در کشاکش مثلث عشقی ادوارد و جیکوب گرفتار است؛ در حالی که ویکتوریا مرگ او را میخواهد. او در عشق عمیق خود به ادوارد وفادار است؛ تا جایی که حتّی حاضر است برای بودن با او انسان درونش را قربانی کند.
ادوارد کالن: پسری هفده ساله است که در کشاکش آنفلونزای اسپانیایی در 1918 توسط پزشک خون آشامی به نام کارلیسل کالن، به خواهش مادرش که میخواهد او را از مرگ نجات دهد، به خونآشام تبدیل میشود.
ادوارد خواهان این زندگی نبوده و از موجودیت خود بیزار است. او طبق تعالیم کارلیسل از خون انسان حذر کرده و با خون حیوانات زندگی میکند امّا این امر باعث نمیشود که او بزرگترین سرزنشگر خود نباشد و هویت هیولایی خود را انکار کند.
ذهن خوانی
او توانایی خواندن ذهن اطرافیان را دارد به همین خاطر با ذهن پرسروصدای خود دوران عجیبی را گذرانده هر چند که عشق خود را در ذهن ساکت بلا یافته است. او نمیتواند زندگی را بدون بلا تصور کند امّا برای محافظت از دختری که دوستش دارد از فورکس میرود و حفرهای در قلب بلا به جای میگذارد.
جیکوب بلک: شخصیتی برونگرا، مهربان، شجاع، قوی و اندکی لجباز و کلهشق است که دوست و محافظ قدرتمندی برای بلاست. جیکوب گرگینه نوجوانی است که در حال تمرین بر روی تواناییهای خود است. او به خردمندی ادوارد نیست امّا گرمای وجودش خورشید روشنی برای کسانی است که دوستشان دارد.

صحنههای جذاب نبرد گرگها
ضعفی که شاید مشهود باشد عوض شدن بازیگر کاراکتر ویکتوریا است. ویکتوریا به عنوان دشمنی که ادوارد و بلا باید با او روبهرو شوند نقش مهمی به حساب میآید. عوض شدن بازیگر آن به هر دلیلی ضربهای بر پیکره آنچه بر پرده به نمایش درمیآید، خواهد بود. مخصوصا آنکه ویکتوریا در این فیلم از نقشهای حیاتی به حساب میآید.
جلوههای ویژه این فیلم به خصوص صحنه جنگها و تعقیب و گریزهای آن فوق العادهاند. تطبیق هیبت، چشمها و حتّی رنگ و حالت بدنی هر گرگ با هویت انسانی آن به وضوح قابل مشاهده است. شاید تنها ضعف آن، نشان ندادن ارتباط ذهنی گرگها با یکدیگر باشد که در فیلمهای بعدی جبران شدهاست.
هاوارد شور آهنگساز فیلم
آهنگساز خسوف هاوارد شور است. او سازنده موسیقی سری فیلمهای موفق ارباب حلقههاست و تجربه جوایز گرمی را در کارنامه خود دارد. او اما نتوانسته به اندازه الکساندر دسپلات در ماه نو مخاطب را با موسیقی خود مسخ کند. گرچه تجربه ساخت موسیقی متن فیلمهای جنگی بیشتری را نسبت به دسپلات در کارنامه خود دارد (شاید دلیل انتخاب او همین باشد) و در کار خود ماهرتر است امّا باز هم نتوانسته آنچنان که باید عمل کند.
انتخاب فورکس به عنوان یک شهر بارانی با جنگلهای کاج که بیشتر روزهای سال بارانی است، بهترین لوکیشن برای فیلمبرداری معما و احساسات عمیق نهفته در داستان خواهد بود. جایی که کمنور است و خونآشامها از افشای هویت خود ترسی ندارند.
صحنهای که بلا خواب داستان جاسپر را میبیند بسیار گنگ تدوین شده است؛ تا جایی که برای چند لحظه، بیننده سردرگم میشود چه اتفاقی افتادهاست.
0 نظر ثبت شده