باز هم بونگ جون هو و ساخت جهانی که از آن لذت نمیبریم! کارگردانی که با ساخت فیلم انگل به اسکار دست یافت؛ در سال 2017 دست به خلق دنیایی میزند که آمیخته از تخیل و واقعیت است. اوکجا یک نقاب داستانی برای واقعیتی است که نویسنده مجبور است آن را در لفافه بیان کند. ماجرایی که به ظاهر در مورد حمایت از محیط زیست ساخته شده اما در باطن پرده از حقیقت حیات استعمارگران برمیدارد.

شعار محیط زیستی اما محتوای استعماری
اوکجا یک خوک ده ساله است که توسط کارخانهای آمریکایی ساخته شده ولی بهترین نمونهاش در کره جنوبی پرورش مییابد. کشوری که سالهاست به عنوان مستعمره ایالات متحده روزگار گذرانده و در خدمت اوست. درست مانند میجا دختربچه کره که باید زحمت ده سالهاش را به لوسی میراندوی دیوانه تقدیم کند و اعتراضی هم نداشته باشد.
حکایت تلخ میجا و جدایی از دوستش اتفاقیست که هر روز برای مردم کره جنوبی میافتد. آنها کار میکنند اما نتیجه تلاش هر روزه خود را به جیب یک استعمارگر میریزند. لوسی و نانسی میراندو در این فیلم نقش دو روی سکه استعمار را دارند. یکی با نقاب علاقمند به محیط زیست دست به جنایت علیه حیوانات میزند و با لذت هاتداگش را میجود. دیگری ابایی ندارد که وحشی جلوه کند ولی پولدار شود. این دو کاراکتر که توسط تیلدا سوئینتون با چهره کریه و نازیبایش آنها را به تصویر میکشد؛ دو دسته از استعمارگران را به تصویر میکشد.
دسته اول شاید به مراتب از دسته دوم بدتر باشند. چراکه نقاب مهربانی و دلسوزی به چهره دارند و در اصطلاح “با پنبه سر میبرند”. میجا در ابتدای فیلم با تصوراتی رویاگونه به آمریکا میاندیشد. او عاشق دکتر جک ویلکاکس است؛ از او امضا میگیرد. چراکه تصور میکند جک یک دوستدار حیات وحش است. اما این خیالات کودکانه چندان عمر نمیکنند و با فهمیدن حقیقت همگی تبدیل به نفرت میشوند.
تقابل دو نسل در کره
نویسنده در این فیلم دو دیدگاه را درباره مردم کشور خود مطرح میکند. اولی درباره نسل قدیم کره جنوبی است که پدربزرگ میجا به نمایندگی از آنها وارد داستان شده است. نماینده دومین دیدگاه نیز میجاست که از طرف نسل امروز به فیلم راه پیدا کرده است.
نسل گذشته یا همان پدربزرگ نه اوکجا را حق خود میداند و نه تلاشی برای بازپسگیری آن میکند. درست مانند کسانی که سالهاست در برابر استعمار سرفرود آورده و تلاشی برای ایستادن مقابل او ندارند. برخلاف دیدگاه نسل جدید کره جنوبی که به این نوع زندگی کردن معترضاند و از کارگری برای بیگانه خسته شدهاند.
اوکجا یک نگاه هوشمندانه و یک روایت پیچیده سیاسی در غالب داستان حمایت از محیط زیست است. فیلمی که تنها یک کارگردان مشهور و خوشفکر کره جنوبی میتواند آن را به تصویر بکشد. داستان حیوانات دربند و اسیری که گاهی عجیب به انسانها شبیه میشوند. به خصوص زمانی که بدون ترس از برق گرفتگی فرزند خود را از میان سیمهای خاردار نجات داده و به میجا میسپارند. موجوداتی که از آنها سوء استفاده شده، مورد شکنجه قرارگرفته و برای سود بیشتر به کام مرگ فرستاده میشوند.

نقاب حمایت از محیط زیست
لوسی میراندو سومین مدیر عامل کارخانه بزرگی است که در صنعت تولید مواد غذایی فعالیت میکند. او که از نحوه عملکرد پدر و خواهر دوقلویش نانسی به شدت انتقاد دارد؛ اینبار با نقاب حمایت از محیط زیست وارد شده و پروژهای بزرگ را کلید میزند.
طبق قرار او خوکهای جهشیافته ژنتیکی را به چندین نقطه در جهان میفرستد تا طی ده سال آینده پرورش یافته و به یک ابرخوک تبدیل شوند. در این صورت با کشتار کمترین تعداد از حیوانات بیشترین میزان گوشت به دست آمده و به آشپزخانه انسانها راه پیدا میکند.
یکی از این خوکها اوکجاست که به نقطهای دوردست از کره جنوبی فرستاده شده و توسط پدربزرگ و نوهای که در یک پارک کوهستانی زندگی میکنند؛ بزرگ میشود. اوکجا و دوست کرهایش میجا ده سال در کنار هم زندگی کردهاند که به یکباره کارخانه تصمیم به بازگرداندن اوکجا میگیرد.
سفر خوک و دختر بچه
دکتر جک ویلکاکس و تیم رسانهایش به دیدار اوکجا رفته و با مشاهده سلامت کامل او، حیوان را برای شرکت در مسابقه بهترین خوک به نیویورک میبرند. قرار است اولین توقفگاه آنها سئول باشد. میجا نیز که نمیتواند جلوی آنها را بگیرد؛ با مقداری پول و یک خوک طلا که تمام سرمایه پدربزرگش است؛ راهی پایتخت میشود.
ساختمان نمایندگی میراندو در سئول اولین مکانی است که میجا دوباره اوکجا را میبیند. او در یک تعقیب و گریز بالاخره به کامیون حمل دوستش میرسد. اما ورود یک گروه حمایت از حیوانات همه چیز را تغییر میدهد. آنها از میجا اجازه میگیرند تا یک دستگاه را به جای جعبهسیاه نصب شده داخل گوش اوکجا قرار دهند تا بتوانند تمام آنچه بر او میگذرد را ببینند.
گروه حمایت از حیوانات عقیده دارند قرار است کارخانه اوکجا را به آزمایشگاهی بفرستد که کسی به آن راه ندارد. مکانی برای شکنجه حیوانات که اگر آنها بتوانند فیلم و عکسی از محیط داخلش و رفتاری که در آنجا با موجودات زنده میشود، داشته باشند؛ میتوانند برای نابودی کارخانه قانوناً اقدام کنند.
تعویض دستگاه با جعبه سیاه با رضایت میجا انجام شده و گروه حمایت از حیوانات مخفی میشوند. اوکجا به آزمایشگاه برده شده و در آنجا توسط دکتر ویلکاکس که در واقع یک موجود روانپریش و سادیسمی است مورد شکنجه قرار میگیرد. او به وسیله دستگاهی گوشت چندین نقطه بدن اوکجا را بیرون میکشد و برای تست مزه به افرادی میخوراند.
فرار برای آزادی
لوسی میراندو که تصویر جداکردن اوکجا از میجا به وسیله مأمورین شرکت را از رسانهها مختلف دیده؛ وحشتزده از بازتاب آن میان مردم، تصمیم به انتقال میجا به آمریکا میگیرد. میجا به آمریکا آمده و برای شروع مسابقه بهترین خوک به روی صحنه میرود. همزمان با شروع برنامه گروه حمایت از حیوانات برای فراری دادن میجا و اوکجا وارد کار شده و همه چیز به هم میریزد. نانسی میراندو که مدتها است منتظر مانده تا شکست خواهرش را ببیند دست به کار شده و نیروهای ضربت را خبر میکند.
نیروهای ضربت چندین نفر از افراد گروه حمایت از حیوانات را دستگیر کرده، میجا و رئیس گروه یعنی جی را زخمی میکنند و اوکجا را با خود میبرند. قدرت به نانسی برگشته و دوباره ریاست کارخانه را به دست میگیرد. اما میجا به کمک دوستانش میتواند به مزرعه پرورش خوک و سپس به کارخانه که فرایند تولید گوشت از خوکها در آن شروع شده؛ وارد میشود.
درست زمانی که قصاب قصد شلیک تیر در مغز اوکجا را دارد؛ میجا سررسیده و او را با همان خوک طلایی که از پدربزرگش گرفته معاوضه میکند. نانسی میراندو شیفته ثروت است. پس اوکجا را با طلا معاوضه کرده و میجا و دوستش همراه با یک بچهخوک دیگر که پنهانی به جمعشان اضافه میشود؛ به خانه بازمیگردند.

اوکجا مال کیست
چند کاراکتر مهم در فیلم معرفی میشوند. میجا، پدربزرگش، اوکجا، جِی، کِی یا مترجم کرهای، دکتر جک ویلکاکس و خواهران دوقلوی میراندو!
ابتدا به میجا که عنوان اصلیترین شخصیت داستان را به عهده دارد میپردازیم. او در ابتدا یک کودک خوشحال و آزاد است که با شادمانی و بیخیالی همراه با اوکجا در جنگل گشت زده و خبری از دنیای خارج از آن پارک ندارد. تنها نگرانی او مسئله مالکیت اوکجاست که به گفته پدربزرگ از دست کارخانه آمریکایی خارج شده و به آنها سپرده شده است.
گذشت زمان و ورود نمایندگان کارخانه چهره دیگری از میجا بوجود میآورد. دورشدن از اوکجا او را تبدیل به همان مبارزی میکند که در سکانس سقوط از پرتگاه کمی با آن آشنا شدهایم. میجا نه ناامید میشود و نه از هدفش دست برمیدارد. او به تنهایی تا سئول برای نجات دوستش رفته و بعدها تا کشتارگاه حیوانات نیز او را دنبال میکند. میجا که در ابتدای داستان تصورات کودکانهای درباره آمریکا و افرادی مانند لوسی میراندو و دکتر جک ویلکاکس دارد؛ به یکباره با مواجه با حقیقت تغییر میکند.
میجا با توجهات جی که نمیگذارد آنچه از داخل آزمایشگاه فیلمبرداری شده را تماشا کند؛ نمیتواند شخصیت خود را کامل کند. اما زمانی که به کشتارگاه میرود و از نزدیک ماجرای سلاخی حیوانات را میبیند؛ به ماهیت کارخانه پی برده و پس از معامله با نانسی وارد دنیای بزرگسالان شده، قوس شخصیتیاش را کامل میکند.
پدربزرگ میجا
پدربزرگ میجا یکی دیگر از شخصیتهای داستان است. او به زورشنیدن عادت کرده و تصمیمی برای تغییر زندگیش ندارد. برای او همینکه نانی در سفره داشته باشد و شب گرسنه سر بر بالین نگذارد؛ کافیست. پدربزرگ تا پایان فیلم همانطور باقیمانده و تغییری نمیکند.
کاراکتر دیگر جِی است که به عنوان رهبر گروه حامیان حیوانات وارد داستان میشود. او مهربان و دلسوز است اما اگر کسی از دستوراتش سرپیچی کند میتواند ترسناک باشد. شخصیتی که با تمام قدرتش در برابر امثال نانسی ضعیف و زبون به نظر میرسد.
کِی یا همان مترجم کرهای هم از دیگر کاراکترهای قابل توجه داستان است. او به خاطر سود شخصی جملات میجا را به دروغ ترجمه کرده و توسط جِی از گروه اخراج میشود. همین برخورد به عنوان یک تلنگر در تکامل شخصیت او مهمترین نقش را ایفا کرده و باعث تغییرش میشود.
قاتلی که طرفدار حیوانات است
دکتر جک ویلکاکس نیز از مهمترین کاراکترهای فیلم اوکجاست. او ظاهراً یک طرفدار حیوانات است که کمی دیوانه به نظر میرسد. اما در واقع یک قاتل است که از شکنجه جنسی و جسمی حیوانات لذت میبرد. ویلکاکس تمام عقدههای شخصی خود را به عنوان مردی که به خدمت زنی مانند لوسی درآمده؛ با آزار خوکها تلافی میکند. جک ویلکاکس نیز بدون تغییر تا پایان فیلم باقی میماند.
کاراکترهای دیگر نانسی و لوسی میراندو هستند که دو روی سکه یک استعمارگر را به تصویر میکشند. آنها هر دو ظالم و منفعت طلب هستند؛ تنها تفاوتشان با یکدیگر مکار بودن لوسی و بیپروایی نانسی است.
آخرین شخصیت، اوکجاست که بیشترین شباهت را به میجا دارد. او نیز کودکانه در کوه و دشت بازی میکند ولی با مواجه با حقیقت و زجری که متحمل میشود؛ به دنیای بزرگسالی وارد شده و شخصیتش را کامل میکند.

یک ایرانی تصویربردار اوکجا
نمایش مناظر زیبای جنگلی و کوهستانی کره جنوبی در برابر زشتی آسمانخراشهای آمریکایی توسط داریوش خنجی را میتوان یکی از جذابیتهای انکارناپذیر فیلم دانست. مناظری که گاه شبیه به یک تابلوی نقاشی به نظر رسیده و گاه آنقدر واقعی هستند که بیننده خود را در لابلای درختان تصور میکند.
طراحی صحنه فیلم نیز خصوصاً در به تصویرکشیدن آزمایشگاه حیوانات که نشاندهنده روحیه ظالمانه نظام سرمایهداری است؛ به خوبی صورت گرفته است. انتخاب بازیگران هالیوودی نیز قابل توجه است. تیلدا سوئینتون را میتوان بهترین انتخاب برای نقش لوسی و نانسی میراندو دانست. او زیبا نیست؛ چهرهای زنانه ندارد؛ زیادی بلند قد است و بیننده عادت کرده از وجود او احساس ناخوشایندی داشته باشد. لذا او بهترین انتخاب برای لوسی با دندانهای ارتودنسی شده و موهای بور و چتری که چهرهاش را کنار آرایش صورتی لوستر جلوه میدهد؛ است.
تیلدا سوئینتون در به تصویرکشیدن خوی وحشیانه و پولدوست نانسی که با دندانهای بلند و بههم ریختهاش نمیتواند درست صحبت کند و برای امتحان کیفیت مجسمه طلا را گاز میگیرد؛ نیز خوب عمل کرده است.
جیک جیلنهال اما نتوانسته از عهده نقش دکتر ویلکاکس برآید. او در برخی سکانسها به طرز مضحکی از رابرت داونی جونیور تقلید میکند. اما حتی مقلد خوبی هم نیست و نقش را به فساد میکشد.
بازیگر کودک یا همان آن سئو هیون که نقش دخترک کرهای را بازی میکند؛ اما به شایستگی انتخاب و به بازی گرفته شده است. سئو هیون چهرهای روستایی دارد. به اندازه کافی عصبی است؛ گاهی بهت زده و بیخبر جلوه میکند. غم و اندوه را به خوبی بروز میدهد و بلد است در نقش یک مبارز قرار گرفته و از دوستش دفاع کند.
0 نظر ثبت شده