اواسط قرن 19، «متیو آرنولد» شاعر و منتقد فرهنگی انگلستانی با مبتذل خواندن سرگرمیهای کارگران و فرودستان، فرهنگ را دچار نوعی هرجومرج توصیف کرد. بعدها طرفداران جریان ماتریالیسم فرهنگی، این نگرانی آرنولد را برآمده از اعتقاد او به فرهنگ و هنر اشرافی دانستند، فرهنگی که در آن روزها با فروپاشی فئودالیسم، دچار آشفتگی شده بود. سینما در همین هرجومرجها و در آخرین سالهای قرن 19 متولد و به زودی و به فاصله کمتر از 10 سال پس از تولدش، در دسترسترین و محبوبترین تفریح یقه آبیها ( اصطلاحی که برای اشاره به کارگران آمریکایی به کار میرفت)شد.
پیشگامان سینما یعنی انگلستان، فرانسه، آلمان و آمریکا، پیشگامان استعمارگری هم بودند، استعمارگرانی که در سال 1884 حدود 67 درصد و در سال 1914 حدود 84 درصد دنیا را در تسخیر خود داشتند.
به قول باختین (فیلسوف و منتقد ادبی روس) سینما هم به زودی تبدیل شد به وسیلهای راهبردی در دست استعمارگران؛ اما سینما به عنوان تودهگیرترین هنر تاریخ، مخاطبانش را از میان کارگرانی انتخاب کرد که با قوانین جدیدِ کار وضع شده در آن دوران، ساعت کاریشان کاهش یافته بود و اوقات فراغت بیشتری داشتند.
از طرفی سینمای صامت با زبان تصویریای که ایجاد کرد، پل ارتباطی مناسبی شد بین حکومتها و کارگران چند ملیتیای که در غرب، به دنبال زندگی بهتری بودند. در واقع نیاز به سینما در آمریکا، نیازی حیاتی به نظر میرسید، همان نیازی که ملتها و دولتها به زبان دارند.
سینما در سالهای اول تولدش، مورد تمسخر نظریهپردازان هنر و به طور کلی فرهیختگان قرار میگرفت، تا جایی که هوگو مانستربرگ (روانشناس آلمانی) زمانی که تصمیم به مطالعه روانشناسانه سینما گرفت سینما رفتن و فیلم دیدن خود را از روشنفکران و نظریهپردازان معاصرش پنهان میکرد و حتی با ظاهر مبدل به سالن سینما میرفت تا دیده شدنش در سینما، موجب بدنامی او نشود.
آن دوران، سینما در نگاه خواص، تنها ملعبهای بود در دست بیفرهنگان و عوام. آنها نه تنها فیلم را هنری مستقل نمیدانستند، بلکه آن را در زمرهی مبتذلترین سرگرمیهای رایج قرار میدادند.
نخستین مطالبی که دربارهی سینما نوشته شد، گزارشهایی بود که در مطبوعات برای معرفی فیلمها نوشته میشد. گزارشگران در این نوشتهها، معمولا به شرح شگفتی خود از دیدن تصاویر متحرک میپرداختند و اغلبِ نوشتههای آنها همراه با ترسی مذهبی نسبت به جادوی تقلید بود.
به مرور این نوشتهها به مقالاتی تبدیل شدند که هرچند پراکندهتر از آن بودند که بتوان نام نظریه روی آنها گذاشت، اما گاها به مضامینی میپرداختند که پایهساز نظریههای اولین تئوریسینهای سینما شدند.
مهمترین مضمونی که در این مقالات به آن اشاره شده « امکان بالقوهی سینما برای ایجاد دموکراسی» است. در سال 1910 یکی از نویسندگان نشریه موشن پیکچرز ورلد می نویسد: « سینما به یک اندازه توجه بیفرهنگان و بافرهنگان، کارگران و سرمایهداران را برمیانگیزد.»
عدهی دیگری هم سینما را به عنوان هنری جهانی ستایش میکردند و عدم محدودیت زمانی و مکانی سینما را میسرکننده سفر تماشاگران به نقاط مختلف جهان میدانستند. اولین نظریهپردازیهای جدی سینمایی، به شکلی غیر نظاممند به قلم «ویچل لیندسی» شاعر و نظریهپرداز آمریکایی نوشته شدند.
او «حرکت» را شالوده بحثهایش قرار داد و سینما را از دیگر هنرها جدا کرد و به این ترتیب برای سینما خاصگی قائل شد. لیندسی با پرداخت به تفاوتهای مدیوم سینما نسبت به دیگر هنرها از جمله تئاتر، به موضع تمسخرآمیز منتقدان، به ویژه منتقدان ادبی آن دوره واکنش نشان داد و اولین کتاب نظری سینما را در سال 1915 منتشر کرد: «هنر تصویر متحرک».
لیندسی در این کتاب، ذیل بحثهایش درباره سینما به عنوان زبانی جهانی، پیشبینیهای جالبی کرده است، از جمله اینکه بیش از چهار دهه قبل از نظریه مولف، روزی را برای سینما پیشبینی میکند که آثار «اساتید سینما» از هم متمایز خواهند شد؛ دقیقا مانند نویسندگان بزرگ ادبی. با تلاش نظریهپردازانی نظیر لیندسی بود که سینما به مرور اعتبار خاص خود را پیدا و راهش را از دیگر هنرها جدا کرد.
البته اکثر تئوریسینهای سالهای ابتدایی سینما، سعی داشتند که با نسبت برقرار کردن میان سینما و هنرهای دیگری مانند تئاتر و ادبیات، به سینما اعتباری هنری بدهند؛ در واقع از اواسط دهه بیست میلادی و پس از شکل گرفتن جنبشهای متعدد فیلمسازی در فرانسه، شوروی و آلمان بود که سینما به مرور به عنوان هنری مستقل پذیرفته شد.
هنرهای ضبطکننده مثل سینما و عکاسی، بر خلاف دیگر انواع هنری، در ذات خود به تکنولوژی وابستهاند. مثلا هرچند رمان مدیون دستگاه چاپ است، اما دستگاه چاپ روی زیباییشناسی آن تاثیر نداشته، درباره نقاشی هم همین مسئله صادق است، اختراع رنگ روغن با این که بر هنر نقاشی موثر بود، اما بدون در نظر گرفتن آن هم میتوان سیر تاریخی نقاشی را مطالعه کرد. درباره سینما اینچنین نیست، حیات و زیباییشناسی سینما به تکنولوژی گره خورده است.
اختراع دوربین عکاسی در سال 1839 و چند اختراع دیگر پس از آن، سرانجام در سال 1895 موجب اختراع سینماسکوپ شد، اختراع برادران فرانسوی لومیر، در کنار کینهتوسکوپ ادیسون آمریکایی، مهمترین اختراعهای سینمای اولیه بودند. در ابتدا ادیسون چیزی در حد تلویزیون برای نمایش شخصی در نظر داشت اما برادران لومیر به نمایش جمعی گرایش داشتند و اولین نمایش عمومیشان را در سال 1895 و در پاریس تجربه کردند.
اختراعات بعدی سینما هم در راستای تقویت واقع گرایی و به قول اغلب نظریهپردازان سینما توهمِ کامل قدم برداشتند، مثل اختراع دوربین پانکروماتیک در سال 1909 که در سینما امکان استفاده دراماتیک از نور را فراهم کرد. با استقبال روز افزون مردم از سینما، سرمایهگذاران و تولیدکنندگان فیلم به تکاپو افتادند که برای جذب مشتری بیشتر، امکانات فیلمسازی و نمایش خود را ارتقا دهند.
نتیجه رقابتی جهانی برای نوآوریهای بیشتر ایجاد شد که حاصلش پیشرفت تکنولوژیک و زیباییشناختی سینما بود.
اغلب قراردادهای فرمی و روایی فیلم که امروزه دیدن فیلمهای سینمایی را میسر میکنند، حاصل تجربههای مختلف فیلمسازان و سبکها و جنبشهای مختلف فیلمسازی در طول تاریخ سینما هستند. هر کدام از جریانها و فیلمسازان چیزی به سینما اضافه کردند تا سینما در دوره کلاسیک به بلوغ برسد.
مثلا سینمای آلفرد هیچکاک همانقدر که متاثر از میزانسن اکسپرسیونیسم آلمان و به ویژه آثار مورنائو است، به سینمای مونتاژ شوروی و در صدر آنها آیزنشتاین هم درس پس میدهد، در حالی که این دو نگره گاها در تضاد با هم تئوریزه شدهاند. بسیاری از این تجربهها قابل ردزنی در سالهای ابتدایی سینما هستند که به بعضی از آنها اشاره خواهیم کرد.
اختراع سینماتوگراف و نمایش فیلم توسط برادران لومیر در فرانسه، به سرعت با استقبال مردم همراه شد و در نتیجه به زودی شرکت فیلمسازی لومیر بازار جهانی را در دست گرفت. از طرفی لومیرها که تهیهکننده و سرمایهگذار سیرک و دیگر سرگرمیهای رایج بودند، تب استقبال از سینماتوگراف را مانند هر سرگرمی دیگری زودگذر می دانستند و به همین دلیل به دنبال حداکثر سود ممکن بودند.
آنها روز به روز فیلمهای بیشتری تولید میکردند، این مسئله موجب سرعت گرفتن رشد سینمای فرانسه در سالهای اول تولد سینما شد. لومیرها به همین دلایل تا سال 1897 دوربین خود را نمی فروختند، اما به زودی نظرشان عوض شد و با فروخته شدن دوربینهای شرکت لومیر، شرکتهای فیلمسازی دیگری در فرانسه تاسیس شدند؛ شرکتهای «پاته» و «گومون» مهمترین این شرکتها بودند.
تاریخنویسان سینما به لومیرها علاوه بر اختراع دوربین و ساخت اولین فیلم به نام «خروج کارگران از کارخانه 1895»، که صرفا خروج کارگران را از کارخانهای به نمایش میگذاشت، اولینهای زیادی نسبت دادهاند؛ از جمله این که آنها را اولین مستندسازان سینما میدانند و یا به عنوان مثالی دیگر، فیلم «آبیاری باغبان 1895» لومیرها را به عنوان اولین فیلم کمدی میشناسند.
فیلمهای برادران لومیر مانند اغلب فیلمهای اولیه سینما، در مکانهای طبیعی و فضاهای باز فیلمبرداری میشدند و معمولا وقایع روزمره را به تصویر میکشیدند.
فیلمساز مهم دیگر فرانسه در آن سالها، رابرت ملیس است. دوربین در فیلمهای ملیس ایستا و ثابت بود و در جایگاه یک تماشاگر تئاتر قرار میگرفت، خود ملیس هم هر کدام از نماهای فیلمش را یک پرده مینامید، بعضی از فیلمهای او مثل «سیندرلا-1899» و « ماجرای دریفوس-1899 »، تجاربی مهم در زمینه تئاتر فیلم شده بودند.
او دکورهای فیلمهایش را خودش طراحی میکرد و دیوید بوردول (تئوریسین، منتقد و تاریخنویس سینما) احتمالا به همین دلیل او را اولین استاد میزانسن سینما میداند.
مهمترین تمهید سینمایی ملیس، «حرکت توقفی» بود. او به کمک این تکنیک، بازیگران فیلمهایش را غیب می کرد و به این ترتیب، تماشاگران فیلمهایش را به هیجان میآورد. مهمترین فیلم او یعنی « سفر به ماه-1902 » پر است از این حرکتهای توقفی که برای مخاطب آن روزهای سینما بسیار جذاب بودند.
او همچنین در «تاجگذاری ادوارد هفتم»، برای اولین بار در تاریخ سینما، نماهای مستند و بازسازی شده را در کنار هم به نمایش گذاشت.
اینطور به نظر میرسد که ملیس با دلمشغولیهای مدیومهای قبلی فعالیتش (شعبده بازی و تئاتر) فیلم میساخته و بر خلاف نظر دیوید بوردول که او را اولین استاد میزانسن سینما میداند به دنبال میزانسن سینمایی نبوده و به سینما به مثابه شعبدهبازی مینگریسته است.
لومیرها بعد از آتشسوزی سال 1897 حین نمایش فیلمشان که موجب کشته شدن 125 نفر و کاهش اقبال مردم به سینما شد، از سینما ناامید شدند، تا جایی که در 1905 تولید فیلم را متوقف کردند. شرکت کوچک ملیس هم به دلیل مشکلات فراوان مالی در همین سال ورشکست شد.
هرچند تا به امروز نام ملیس و لومیر، همچنان به عنوان اجداد سینما بر سر زبانها است و فیلمسازان رئالیست خود را ادامهدهندگان راه لومیر میدانند و غیررئالیستها، تبار فیلمسازیشان را به ملیس منسوب میکنند.
پس از کنار کشیدن لومیرها از فیلمسازی و ورشکستگی شرکت فیلمسازی ملیس، بازار جهانی فیلم به دست کمپانیهای پاته و گومون افتاد.
مهمترین فیلمهای پاته در سالهای قبل از جنگ اول جهانی، کمدیهای ستارهمحور بودند؛ از جمله مجموعه فیلمهای ماکس لندر که چارلی چاپلین او را استاد خود میدانست. مهمترین فیلم لندر در این سالها «کلک ماکس» بود.
شرکت گومون دیگر شرکت فیلمسازی مهم فرانسه در آن سالها است، لویی فویاد به عنوان نفر اول فیلمسازان این شرکت، به ساخت فیلمهای تاریخی، تریلر، کمدی و ملودرام میپرداخت.
سینمای فرانسه که تا سال 1912 بر سینمای جهان سیطره داشت، به دنبال تکنیکهای جذب مخاطب بود، آنها مخاطب عام را سرگرم میکردند و برای این کار تکنیکهایی را از فیلمسازان دیگر کشورها از جمله مکتب برایتون انگلستان یاد میگرفتند، علاوه بر این، تکنیکهایی مانند تکنیکهای «اسلپ استیک» را اختراع کردند.
نگاه فرانسویها به سینما تجاری صرف بود و اصلا به سینما به مثابه هنر نگاه نمیکردند، تا این که با ورود چهرههایی از تئاتر فرانسه به سینما، اولین جنبش جدی سینمایی به نام «سینمای هنری» شکل گرفت.
این جریان که نظر بسیاری از روشنفکران را نسبت به سینما عوض کرد، در تلاش بود که با وام گرفتن از هنرهای دیگر (که مورد تایید روشنفکران و منتقدان هنری بودند) به سینما اعتبار دهد.
آنها با همین هدف، اقتباس ادبی را وارد سینما کردند. اعضای جنبش سینمای هنری برای اولین بار برای فیلمهایشان موسیقی ساختند، باله نمایش دادند و با دوربینی ایستا در جایگاه تماشاگر تئاتر، فیلمهایی شبیه به تئاتر ساختند. مهمترین فیلم این جریان «سوء قصد به جان دوک 1908» است.
جریان سینمای هنری در فرانسه، بیش از هر جای دیگری، روی سینمای ایتالیا تاثیر گذاشت و منجر به سینمایی غنیتر در ایتالیا شد. سینمای ایتالیا با تاثیر از جنبش «فیلم هنری» فرانسه، با میزانسنهایی با شکوه به بازنمایی داستانهای تاریخی و حماسی گرایش پیدا کرد.
سینمای این دوره ایتالیا که بین سال های 1905 تا 1908 متولد شد، تا سالها ادامه پیدا کرد و دستآوردهای مهمی برای سینمای جهان داشت؛ سینمای ایتالیا در آن سالها به مهمترین سینمای جهان تبدیل شد و اتفاقات مهمی از جمله بالا رفتن زمان فیلمها، به کار گرفته شدن تمهیداتی از جمله حرکات دالی و نور مصنوعی در ساخت فیلم و … برای اولین بار در سینمای آن دوره ایتالیا رقم خورد.
سینمای آن دوره ایتالیا، همچنین روی فیلمسازان بزرگی مثل ارنست لوبیچ، ویکتور شوستروم و سیسیل بی.دومیل تاثیرگذار بود، فیلمسازانی که آثارشان منشاء اثر فیلمهای مهم زیادی در طول تاریخ سینما شد. سینمای ایتالیا از 1905 رشد قابل توجهی پیدا کرد.
تفاوت سینمای ایتالیا با دیگر سینماهای اروپا در سالهای ابتدایی تولد سینما این بود که سالنهایی مخصوص نمایش فیلم در این کشور ساخته شده بود.
آنها برای اکران فیلمهایشان، وابسته به سالنهای موسیقی و مکانهای موقتی نبودند، به همین دلیل سینما در ایتالیا زودتر از بقیه کشورها اعتبار هنری یافت. مهمترین فیلم آن سالهای ایتالیا، « کابیریا – 1914» اثر جیووانی پاسترونه بود که حرکات تراکینگ خاصش با همان نام « حرکات کابیریایی»، از پر کاربردترین شگردهای سینمایی دهه 1910 شد.
پاسترونه همچنین با موفقیت فیلم سه حلقهایاش یعنی «سقوط تروآ-1910»، تهیهکنندگان را به ساخت فیلمهای پر خرجتر و بلندتر تشویق کرد. فیلمهای پر زرق و برقی که با ستارههای زنشان (که مردم به آنها لقب «الهه» داده بودند) در میان مردم شناخته شده بودند.
آمریکا که در آن سالها بزرگترین بازار فیلم دنیا را داشت، توجه کمی به تجارت جهانی میکرد و به این ترتیب در آن سالها بازار بینالمللی فیلم در اختیار سینماهای فرانسه و ایتالیا بود. ادیسون در آمریکا نقش لومیر در فرانسه را داشت و همزمان با سینماتوگراف لومیرها، ویتاسکوپ را اختراع کرد.
جنگ آمریکا و اسپانیا در سال 1898 ، فیلمسازان آمریکایی را به سود کلانی رساند.
مردم به فیلمهایی که در این دوره به جنگ میپرداختند اقبال زیادی نشان دادند؛ در آن دوران، نوع دیگری از فیلمها که مورد توجه مردم قرار گرفتند، فیلم هایی بودند که درباره مصائب مسیح و یا دیگر داستانهای مذهبی کتاب مقدس ساخته میشدند. مطرحترین فیلمساز آمریکا و شاید تاریخ سینما در سال های اولیه، ادوین پورتر بود.
پورتر که در شرکت فیلمسازی ادیسون کار میکرد، در سال 1903 و در فیلم « کلبه عمو تم » برای اولین بار در سینما، از «میاننویس» استفاده کرد، با فیلم «زندگی یک آتش نشان آمریکایی 1903» پیشگام استفاده از تدوین برای ایجاد تغییر زمانی و مکانی شد و اولین فیلم داستانی را ساخت.
پورتر همچنین اولین فیلم وسترن تاریخ سینما یعنی «سرقت بزرگ قطار- 1903» را کارگردانی کرد. او متاثر از ملیس بود، اما دوربین ساکنی نداشت و سوژه را دنبال میکرد و تغییر زاویه میداد. برش از نمای داخی یک کنش به نمایی خارجی از آن و استفاده از نماهای آرشیوی، ویژگیهای دیگر فیلمهای پورتر بودند.
تا سال 1905 ، فیلمهای آمریکایی اغلب در سالنهای وودویل و سالنهای محلی پخش میشدند، اما از این سال، سالنهای سینما به سرعت گسترش یافتند.
این سالنها مغازههای کوچکی بودند که قیمت بلیط ورودیشان یک سکه نیکل ( ده سنتی) بود و به همین دلیل «نیکلادئون» نامیده میشدند.
این سالنها موجب شدند که سینما رفتن به عنوان یک سرگرمی منظم، برای کارگران و طبقه فرودست جا بیفتد، به این دلیل که بلیت این سالنها تا 25 برابر ارزانتر از سالنهای وودویل بود و از طرفی برای قشری که لذت چندانی از متون ادبی تئاتر نمیبردند، جذابتر بود.
نیکلادئونها پای کارگران آمریکایی را که به یقه آبیها معروف بودند، به سینما باز کردند و موجب رونق بازار فیلم شدند. هجوم تودهها به سینما، ورود سرمایهگذاران به این عرصه را به دنبال داشت، شرکت فیلمسازی بعضی از آن سرمایهگذارها (مانند شرکت برادران وارنر) هنوز هم به فعالیت خود ادامه میدهند.
با تاسیس شرکتهای متعدد فیلمسازی و در گرفتن رقابت بین آنها، اصطکاکهای قانونی در سینمای آمریکا به اوج رسید.
ابتدای دهه اول قرن 20، سینمای آمریکا شاهد دعاوی قانونی مختلفی بود که نهایتا منجر به تصویب تراست ( قانون انحصاری) خاصی به نفع 9 شرکت بزرگ فیلمسازی، زیر نظر ادیسون شد.
در این میان شرکتهای ضد تراست که کوچکتر و فقیرتر از شرکتهای ادیسون بودند، برای بقا راهی جز ارتقای زیباییشناسی فیلمهایشان نداشتند و به این ترتیب دست به تجربههای جدید زدند و با روی آوردن به داستانهای بلند، شرکتهای بزرگ فیلمسازی را که با ساخت فیلمهای کوتاه به دنبال سود و تجارت صرف بودند، به چالش کشیدند.
از سال 1908 به بعد آمریکا به سوی نظام ستارهای رفت. هر شرکتی با تبلیغ ستارههایش در میان مردم و بستن قراردادهای طولانی با آنها، به دنبال جذب تماشاگر بیشتر بود.
حضور ستارهها در سالنهای سینما رسم شد و در همان سالها بود که اولین مجلههای سینمایی چاپ شدند، مجلههایی که تقریبا همهی صفحاتشان را عکس ستارههای سینما و اخبار مربوط به آنها به خود اختصاص میدادند.
چند سال بعد، با موفقیت شرکتهای ضد تراست و ورشکسته شدن شرکتهای تراستی، موفقیت فیلم های بلندی مانند «تولد یک ملت گریفیث» و افول سینماهای ایتالیا و فرانسه بر اثر جنگ اول جهانی، سینمای آمریکا با سبک روایی امتحان پس داده اش، حکومتی همیشگی بر سینمای جهان آغاز کرد.
آمریکا از اواسط دهه دوم قرن، سلطه کاملی بر سینما پیدا کرد، سلطهای که تا امروز ادامه دارد. افول سینمای اروپا و رشد سینمای آمریکا بر اثر جنگ جهانی اول تا جایی پیش رفت که فرار مغزهای سینمایی از اروپا به آمریکا اتفاق افتاد.
در آن سالها فیلمسازان بزرگی مانند ارنست لوبیچ، فریتز لانگ، ویلهلم مورنائو، ویکتور شوستروم و… که هر کدام فیلمهای مهمی در وطن خود ساخته بودند، برای ادامه فیلمسازی به آمریکا مهاجرت کردند.
انگلستان در سالهای اولیه سینما، شاهد نمایش فیلم در تالارهای موسیقی و پارکهای تفریحی بود. فیلمسازان این دوره انگلستان به ساخت فیلمهای کوتاه خبری توجه زیادی داشتند، فیلمهایی از مسابقات سوارکاری تا جشنهای سلطنتی و حتی وقایع جنگ.
مهمترین فیلمسازان سالهای ابتدایی سینمای انگلستان، اعضای «مکتب برایتون» بودند که نوآوریهای سینماییشان به روند رو به رشد سینما کمک کرد، آنها عکاسان جنگی بودند که برای تکمیل نظریات خود در زمینه عکاسی به سینما آمدند.
جرج اسمیت و جیمز ویلیامسون مهمترین اعضای جمعیت برایتون بودند. جرج اسمیت در فیلم «بوسه ای در تونل 1899»، برای اولین بار سه نما را به هم «میانبرش» زد، یعنی نتیجه یک نما را در نمای بعد نشان داد، در فیلم «عاقبت دندان پوسیده 1900» نمای نقطه نظر را معرفی کرد و در فیلم «بد بیاری مری جین 1902 »، برای اولین بار یک رویداد را به چند نمای متفاوت تقسیم کرده و دست به «تدوین تداومی» زد.
همچنین جرج اسمیت در سال 1908 با تکنیک ابتدایی «کینماکالر» اولین فیلمسازی بود که ساختن فیلم رنگی را تجربه کرد. جیمز ویلیامسون فیلمساز مهم دیگر این گروه است که در فیلم «حمله به یک میسیون در چین 1900» برش موازی را به سینما معرفی کرد، به این شکل که دو صحنه مرتبط از لحاظ معنایی را به هم برش میزند و به نوعی « تعلیق » ایجاد می کند.
ویلیامسون همچنین با ابتکار «پایان خوش» و نجات در آخرین لحظه، از مطرحترین نوآوران تاریخ سینماست. آن سالها همه سینماهای جهان به رشد و بالندگی سینما کمک کردند و در سالهای بعد بود که به مرور سینماهای ملی شکل گرفتند و مکاتب سینمایی مختلف، پا به عرصه ظهور گذاشتند. در مطلب بعدی، به سینماهای ملی و مکاتب اولیه سینمایی خواهیم پرداخت.
0 نظر ثبت شده